پادرمانی

یک روز به اتّفاق ایشان از جادهای عبور میکردیم. متوجّه شدیم که یک ماشین به گوسفندی زده است. من متوجّه شدم که رانندهی ماشین و صاحب گوسفند با هم درگیر هستند. صاحب گوسفند میگفت: «قیمت گوسفند دو هزار تومان است.» و راننده با گریه و زاری میگفت: «به خدا قسم هیچی ندارم که بدهم.» آقای […]