بیا خواستگاری خواهر من!

آمده بود مرخصی بگیره. یک نگاهی بهش کرد و گفت: «می‌خوای بری ازدواج کنی؟» گفت: «آره، می‌خواهم بروم خواستگاری.» درنگی کرد و گفت: «خب بیا خواهر منو بگیر.» خوشحال شد و گفت: «جدی می‌گید آقا مهدی؟» آقا مهدی گفت: «به خانواده‌ات بگو برن ببینن، اگر پسندیدن، بیا مرخصی بگیر برو.» بنده‌ی خدا تو پوست خودش […]

 حرف حساب یعنی این!

در ستاد لشکر بودیم. شهید زین الدین یکی از بچّه‌های زنجان را خواسته بود، داشت خیلی خودمانی با او صحبت می‌کرد. نمی‌دانستم حرفهایشان درباره‌ی چیست. آن برادر دائم تندی می‌کرد و جوش می‌زد. آقا مهدی با نرمی و ملاطفت آرامش می‌کرد. یکهو دیدم این برادر ترک ما یک چاقوی ضامن‌دار از جیبش درآورد، گرفت جلوی […]

تشویق به خاطر وظیفه‌شناسی

یک روز آقا مهدی می‌خواست وارد مقر لشکر شود. دژبان که یکی از بچّه‌های بسیجی بود، جلویش را گرفت: «کارت شناسایی!» «ندارم.» «برگه‌ی تردّد!» «ندارم.» آن بسیجی هم راهش نداده بود. آقا مهدی خودش را معرّفی نمی‌کرد. اصرار کرد که من متعلّق به این لشکرم و باید داخل شوم. آن بسیجی هم می‌گفت الّا و […]

هر تیری زدند دو تا جوابش را بدهید

مهدی را کمتر داخل سنگر فرماندهی‌اش می‌توانستی پیدا کنی. بین بچّه‌ها بود. وسط درگیری‌ها، زیر آتش دشمن. گاهی فرمانده لشکر را می‌دیدی که دوربین به دست خوابیده روی سینه‌ی خاکریز و دیده‌بانی می‌کند. گزارش شناسایی معمولاً دستخط خودش بود. این‌طوربودنش روحیّه بود برای بچّه‌ها. هر وقت یک کم شل می‌شدیم و روحیّه‌مان پایین می‌آمد، یک […]