آتش زدن مشروب فروشی‌ها

سال پنجاه و شش پادگان ارومیه خدمت می‌کردم. آمدند گفتند: «ملاقاتی داری.» مهدی بود. به من گفت: «باید از این جا در بری.» هر طور بود زدم بیرون. من را برد خانه‌ی عمه‌اش. کلی شیشه‌ی نوشابه آن‌جا بود. گفت: «بنزین می‌خواهم.» از باک ژیانم بنزین کشیدم بیرون. شروع کردیم کوکتل مولوتف ساختن. خوب بلد نبودم، […]

پوتین پاره!

یک بار دیگر آمد تدارکات لشکر، دیدم پوتینش پاره است. به یکی از نیروها (محمدوند) گفتم: «شماره‌ی پوتین آقا مهدی چند است؟» گفت: «گمانم شش.» گفتم: «یک جفت عالی‌اش را بردار برایش بیاور!» پوتین‌ها را آورد؛ گذاشت جلو آقا مهدی. آقا مهدی گفت: «این چیه؟» گفتم: «سهم شما، آورده‌ایم بپوشیدش.» گفت: «بابا شما عجب حاتم […]

من حقوقم را گرفته‌ام

به مهدی وقتی شهردار ارومیه بود، گفتم: «تو الان دیگر ازدواج کرده‌ای، احتیاج داری، لااقل بگذار حقوقت را حساب کنیم بروی از حسابداری…» گفت: «من حقوقم را گرفته‌ام.» حقوق سپاهش را می‌گفت، همان حقوق ماهی هفتصد تومان را. رسم خوبان 18 – چون مسافر زیستن، ص 72./ شهرداران آسمانی، ص 41.

شهردار

هر سه به تنگ آمده بودند. فشار خرج خانه و اجاره ‌نشینی از یک طرف و بیکاری از طرف دیگر رمقی برای آن‌ها نگذاشته بودند. به هر دری می‌زدند، کاری پیدا نمی‌کردند. تا این‌که تصمیم گرفتند پیش شهردار بروند. با امیدواری به شهرداری رفتند و با آقای شهردار صحبت کردند: «ما را استخدام کنید، ضرر […]

ترس در دل عراقی‌ها

اوّلین روز عملیّات خیبر بود. از قسمت جنوبی جزیره، با یک ماشین داشتم برمی‌گشتم عقب. توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت می‌آمد. این‌طور راه رفتن توی آن جاده، آن هم روز اوّل عملیّات، یعنی خودکشی. جلوی ماشین را گرفتم. راننده‌اش آقا مهدی بود. به او گفتم:  «چرا این‌طور می‌روی؟ می‌زننت‌ها.» گفت: «می‌خواهم […]

اثر تذکر شهادت

ده – پانزده روز می‌شد که حمید و مرتضی یاغچیان شهید شده بودند. آقا مهدی آمد، به من گفت: «واسه‌ی شهادت این بچّه‌ها نمی‌توانستی یک پارچه بزنی؟» گفتم: «خیلی وقته بچّه‌های تبلیغات پلاکارد آماده کرده‌اند، ولی با خودمان گفتیم شاید صلاح نباشه بزنیم. بچّه‌ها اگر ببینند، روحیه‌شان خراب می‌شود.» یک جوری که انگار ناراحت شده […]

پیشنهادهای منظم و مدوّن

در «اهواز» به فرماندهی رفتم. تا مرا دید، بلند شد و از کشوی فایلِ گوشه‌ی اتاق، ورقه‌ای را بیرون آورد. تمامی پیشنهادهای خود را به صورت منظّم و مدوّن نوشته بود و از آن روز، برنامه‌های عقیدتی، تبلیغی لشکر، براساس پیشنهادهای «آقا مهدی» نظم و ترتیب یافت. رسم خوبان 9. آراستگی و نظم. صفحه‌ی 50/ […]

مهمان خوش قول

زمستان سال 63 بود. برف همه جا را پوشانده بود و هوا به شدّت سرد بود. منزل مشغول کارهای روزمرّه بودم که صدای زنگ تلفن توی اتاق پیچید. گوشی تلفن را برداشتم؛ «بفرمایین.» سلام و احوالپرسی که کرد، شناختمش. من هم جواب سلامش را دادم و گفتم «خوش آمدین، چه عجب از این طرف‌ها…» گفت: […]