دوست باوفا

مهدی از پنجرهی کلاس به بیرون زل زده بود. برف هوف هوف میبارید. باد تندی، دانههای برف را میرقصاند و به این سو و آن سو میکشاند. - خیلی سردت است… نه؟ ایوب میلرزید. مهدی به خوبی صدای به هم خوردن دندانهای او را میشنید. نیم نگاهی به بخاری سیاه گوشهی کلاس انداخت و گفت: […]
پوتین گِلی

اهالی یک محل، عصبانی آمدند شهرداری، توی اتاقی که من و مهدی آنجا مینشستیم و جواب مردم را میدادیم. میگفتند: آخر تو چه میدانی که ما توی چه بدبختی گیر کردهایم. خودت کوچهات آسفالت است، معلوم است که نمیدانی محلهی ما باران آمده، آب همه جا را برداشته. مهدی حرف نزد. حتی ابرو خم نکرد. […]
زدم دنده چهار!

مهدی آن حالت خودمانی بودن با زیر دستان شهرداری را، در جبهه هم داشت. یک بسیجی نقل میکرد که من راننده بودم و فرماندهی لشکر دستور داده بودند هیچ کس حق ندارد با سرعت بالای هشتاد رانندگی کند، یک بار نگه داشتم و به یک نفر گفتم بیا بالا. آمد بالا و من گاز دادم، […]
برای کار آمدهام نه ریاست!

یک روز مسؤول کارگاه شن و ماسه آمد پیش من، خیلی شرمنده، گفت: به آقای شهردار بیاحترامی کرده، چه باید بکند که او را ببخشد. گفتم: مگر چه شده؟! گفت: ما که نمیدانستیم شهردار است، آمد کارگاه به او بیاعتنائی کردیم، بعد مثل یک کارگر ایستاد و کار کرد، ما هم… خیلی خودش را باخته […]
شهردار کجاست؟

یک شب از ساعت ده قریب به 12 ساعت باران بارید. تلفنی به ما اطلاع دادند که در بعضی نقاط سیل آمده است. من آقا مهدی را خبر کردم. ایشان به سرعت ترتیب اعزام گروههای امداد را به منطقهی سیل زده دادند. همهی نیروهایی که در شهرداری آمادگی داشتند و نیز همهی کسانی که داوطلب […]
افتخار میکنم بیل دستم گرفتم

آقا مهدی کسی نبود که با کت و شلوار شیک بیاید، دستش را به کمرش بزند و دستور بدهد. با یک لباس معمولی آمد و پیش ما و گفت: «شماها را امروز فرستادهاند؟» فکر کردیم از خودمان است. یکی به او گفت: «آره، آن بیل را بردار بیار اینجا مشغول شو!» او هم به روی […]
تمیز کردن خیابانها!

فروتنی و تواضع او موجب شده بود که محبوب قلوب آشنایان و بیگانگان گردد. برای خدا کار میکرد و از این رو، داشتن مقام برایش اهمیت نداشت، با این حال به بهترین شکل وظایف خود را انجام میداد. زمانی که مسؤولیت شهرداری ارومیه را بر عهده داشت، یک شب به سپاه آمد و پانزده نفر […]
پیشاپیش کارگران

در جریان آسفالت «حسین آباد»، «علی آباد» و «جواد آباد» بود که خود پیشاپیش کارگران کار میکرد و حتی خود کارگرها نیز نمیدانستند که او شهردار است. یک روز صبح زود به یکی از این مناطق میرود و از کارگرها دمپایی و گونی میخواهد. آنها هم فکر میکنند او کارگر جدید است. به او دمپایی […]
نیامدهام ریاست کنم

وقتی مهدی آمد شهرداری، کارکنانش تحویلش نمیگرفتند، نه آنها، حتی ارباب رجوع هم نمیتواسنت باور کند همچون آدمی، افتاده و محجوب بتواند شهردار شهرستان باشد. هر جا میرفت، سعی میکرد یک کاری متناسب با موقعیت آن جا انجام بدهد تا از بقیه عقب نماند. تو کارِ کارگرهایش سهیم میشد. میگفت: اول با این کار میخواهم […]
در صفِ غذا!

به همدیگر فشار میآوردند و ناگهان چند نفر از صف بیرون میافتادند و باز سر جای خود بر میگشتند. او هم خواهی نخواهی خندهاش گرفته بود. یک دفعه از دیدن کسی که ظرف غذا به دست دارد و از صف خارج میشود و دوباره سر جای خود برمیگردد، در جا خشکش زد. چند بار تنه […]
برو آخر صف!

بسیجی پیری داشتیم که متولی حمّام صحرایی پادگان دزفول بود. پیرمرد با حالی بود و سعی میکرد به هر نحوی شده، به بسیجیها خدمت بکند. آقا مهدی، یک روز به قصد بازدید از وضعیت بهداشتی حمّامها، به آنجا رفته و فارغ از همه جا وارد کانتینر شده بود. به داخل یک یک حمّامها که خالی […]
قوطیهای خالی را جمع میکرد!

گرمای 40 درجه ی ظهر تابستان همه را کشانده بود داخل چادرها. از شدت گرما، توی پادگان دزفول، بیرون از چادرها و سنگرها پرندهای پر نمیزد. همگی در حال استراحت بودیم. گهگاه از بیرون صدایی میآمد و چرتم را به هم میزد. حس میکردم صدایی مثل صدای برخورد قوطی کنسرو و کمپوتی است که میآید. […]
من یک بسیجیام، همین!

یک روز برای کسب اطلاع از کمبودهای انبار به آن قسمت سرکشی میکرد. وقتی مشغول بازدید از وضعیت انبار بود، مسئول انبار، «حاج امرالله» که آقا مهدی را از روی قیافه نمیشناخت، رو به او کرد و با صدای بلند گفت: «جوان! چرا همین کنار ایستادهای و نگاه میکنی؟ بیا کمک کن تا این گونیها […]
آفتابهها را پر میکرد!

توی اردوگاه دزفول بودیم. من نیروی مخابرات بودم که بیشتر به گردان سید الشهداء مأمور میشدم. واحد مخابرات به ستاد لشکر نزدیکتر بود. یعنی ما بین ستاد و مخابرات دستشوییها و توالتها بودند. پیش از نماز صبح رفتم سمت دستشوییها. خلوت بود و هنوز از نیروهایی که برای وضو گرفتن باید به دستشوییها میآمدند، خبری […]