دستهای مهربان

یک روز صبح زود، همانند روزهای دیگر صبحانهی تیمسار ستاری را به اتاقشان بردم. سلام کردم. ایشان به چهرهی من نگریستند و با خوشرویی پاسخ سلامم را دادند و گفتند: - «جلالیان! گرفته به نظر میرسی، اتفاقی افتاده؟» جواب دادم: -«نه تیمسار! مشکل خاصی نیست.» خواستم از اتاق خارج شوم که دوباره صدایم زدند: - […]
کار خداپسندانه

یک روز تعطیل که منصور به مدرسه نرفته بود، به او گفتم: «امروز گاوها را پشت باغ ببر بگذار بچرند.» خودم نیز به باغچه پایین ده رفتم تا مقداری علوفه بچینم تا اینکه اگر فردا به صحرا رفتیم، گاوها در اصطبل گرسنه نمانند. از باغچه که برگشتیم، دیدم منصور هنوز نرفته و شلوارش به آرد […]
چه کار میکنی؟

از بچگی علاقهی زیادی به نقاشی داشتم، ولی به تقدیر به نیروی هوایی آمدم و در تخصّص آجودانی مشغول به کار شدم. از آن جایی که همیشه یک کشش درونی مرا به طرف طراحی و نقاشی میکشید، در کنکور سراسری دانشگاه هنر شرکت کردم و با نمرهی خوب در رشته طراحی و نقاشی پذیرفته شدم. […]
شگرد بجا

در طول جنگ تحمیلی همیشه رادار بندر امام و صنایع پتروشیمی ما، از اهداف مهم و استراتژیک دشمن به حساب میآمد. تقریباً هر چند روز یک بار به این اهداف حملهی هوایی میشد. یک روز، من خلبان «آلرت» (آماده) پایگاه بودم. آژیر حملهی هوایی کشیده شد. بلافاصله سوار هواپیما شدم و طبق مشخصات جغرافیایی که […]