دوست دارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم

هما جامصطفی سعی می‌کرد خودش کمتر از دیگران داشته باشد، چه لبنان، چه کردستان، چه اهواز. لبنان که بودیم جز وسایل شخصی خودم چیزی نداشتیم. در لبنان رسم نیست کفششان را دربیاورند و بنشینند روی زمین. وقتی خارجی‌ها می‌آمدند یا فامیل، رویم نمی‌شد بگویم کفش در بیاورید. به مصطفی می‌گفتم: «من نمی‌گویم خانه مجلل باشد، […]

من امام را تنها نمی‌گذارم

بعد از ماجرای لانه‌ی جاسوسی، دکتر در آن زمان معاون نخست‌وزیر بود. صبح همه استعفا دادند و ما بعد از ظهر آمدیم سر کار که بیاییم وسایلمان را جمع کنیم برویم. دکتر ساعت هشت آمد. گفتم «همه آمده اند دارند وسایلشان را جمع می‌کنند.» گفت «تو هم جمع کن، عزیز. ما هم باید برویم.» نمی‌دانم […]

در کُشتی پیروز شد!

دکتر چمران برای بازدید از اردوگاه آموزشی جنتا که در جادّه‌ی بریتال بود، با ماشین مرسدسی که داشت حرکت کرد. وقتی به منطقه‌ی بنی شیث رسید، از ماشین پیاده شد، به خانه‌ای روستایی رفت و با اهالی آن خانه مشغول غذا خوردن شد. در آن روستا، کشتی‌گیر مجرّب و ماهری بود که خیلی به دکتر […]