راهنمای باتجربه

نماز عصر نیز تمام شد. من که از نگاه او متوجه شده بودم حاجی با من کار دارد، به طرفش رفتم. دستم را گرفت و در کنار خودش نشاند. گفتم: «حاجی خیره!» -‌ »إن‌شاء‌الله که خیره، سیّد آماده شو برویم.» -‌ »مأموریت کجاست؟» -‌«در اتاق توجیه به شما می‌گویم.» محل مأموریت، آن سوی اروند رود، […]

پوتین گِلی

زمانی که در پایگاه امیدیه خدمت می‌کردم، برخی شب‌ها به اتفاق شهیدان اردستانی و شهید عباس بابایی در مهمانسرای پایگاه استراحت می‌کردیم. روزی صبح زود، برای رفتن به عملیّات، از ساختمان خارج می‌شدم که شهید اردستانی را مشغول شست و شوی پوتین گِلی دیدم. کمی جلوتر رفتم و گفتم: «حاج مصطفی! کجا رفتی که این‌قدر […]