مثل سرباز

روزی یک نامهی رمزی از قرارگاه ردهی بالاتر به لشکر ابلاغ شد. یادم میآید تیرماه بود و ساعت 3 بعد از ظهر. گرمای طاقتفرسا همه جا را فرا گرفته بود و اگر به دشت مقابل نگاه میکردی، امواج متحرک حرارت را که از شنهای تفتیده بلند میشد، به راحتی میتوانستی ببینی و میتوانم بگویم که […]
نمیتوانم بیایم

دخترم در سن شانزده سالگی در بیمارستان بستری شد؛ سرطان داشت. آخرین لحظات عمرش را سپری میکرد. بااین که فرماندهی عملیات در تپههای اللهاکبر بود، از طریق مسئولان از او خواسته شد تا هر چه سریعتر برای آخرین وداع به تهران برگردد. امّا همسرم قبول نکرد. پیام داده بود: «دخترم در تهران کسانی را دارد […]