نهج البلاغه

بعد از ظهر بود که موقع تعویض گروه‌ها شد. آماده شدند که به خط مقدم بروند. ـ «حسین جان! نهج البلاغه را هم توی کوله‌پشتی‌ام بگذار.» ـ «جبهه که جای این حرف‌ها نیست. تنها باید به فکر جنگ باشیم.» مرتضی سرش را که پایین انداخته بود بلند کرد. چشمانش می‌درخشید. آرام گفت: ـ «تو برای […]