سهم خودش

ماشینهای اصلاح، ده تا بود. آن زمان این ماشینها حکم کیمیا را داشتند. از این جور چیزها هم زیاد برای تیپ میآمد. من چهار، پنج سال کنار دستش بودم. گاهی توی سختترین مأموریّتهای شناسایی همراهش میرفتم؛ امّا در تمام این مدّت برای دلخوشی هم که شده، نشد یک بار یکی از آن وسایل را برای […]
امروز تکلیف چیست؟

در کنکور دانشگاه، ثبت نام کرده بودم. شرط رفتنم این بود که کاوه، برگهی ترخیصیام را امضاء کند. آن روز دلم عجیب شور میزد. با یک دنیا اضطراب و تشویش، نامهی دانشگاه را نشانش دادم. بیهیچ حرفی، آن را گرفت و خواند. نگاه معنی داری به من و برگه انداخت و ناگهان کاری کرد که […]
من با کسی عقد اخوّت، نبستهام

حسن عماد الاسلامی – برادر خانم محمود – از نیروهای اطلاعات – عملیّات و از بچّههای زبدهی گشتی – شناسایی بود که همیشه و همه جا کنار محمود بود. در همین اوضاع و احوال، کاری ضروری برای حسن پیش آمده بود که باید سریع به مشهد برمیگشت. فرماندهی واحد، دادن مرخصی به او را به […]
خطر فساد بیشتر از خطر ضد انقلاب

آن روزها در سقز، میگساری و قماربازی، تفریح رایج خیلیها شده بود، خصوصاً در مجالس جشن و عروسی. محمود، خطر فساد و تباهی را بیشتر ازحملات ضد انقلاب میدانست. برای همین هم خیلی شدید با اینطور موارد برخورد میکرد. شبی از طریق مخبرهایی که در شهر داشتیم، فهمیدیم عدّهای در مجلس عروسی، علاوه بر انجام […]
تا میتوانی اطراف من نیا!

کمکم بچّهها پی بردند که من برادر خانم کاوه هستم. از آن روز به بعد، ابراز مهربانیشان نسبت به من بیشتر شد. آنها چون کاوه را دوست داشتند، به من هم بیش از پیش، علاقه نشان میدادند. از آن طرف، چون تعلّق خاطر خاصّی به محمود پیدا کرده بودم، هر وقت بیکار میشدم، به مقر […]
متواضعانه پذیرفت

خبر رسید که کاوه گردانی را آماده کرده تا به قلب دشمن بزند؛ گرچه موفّقیتشان میتوانست وضعیّت عملیّات را تغییر دهد. امّا کار بیسار خطرناکی بود. نمیتوانستم شاهد رفتن او در دل آتش باشم. به عنوان فرماندهی عملیّات خواستمش تا به قرارگاه بیاید. گفتم: «شنیدم میخواهی دست به چنین کار خطرناکی بزنی؟» گفت: «بله،» گفتم: […]
با خدا باشی کافی است

پاتک بود. نیروهای دشمن نزدیک به هفت تیپ ما را مورد حمله قرار داده بودند و به دستور شهید کاوه، همه کف کانال نشسته بودیم تا آتش خوب نزدیک شود. گفتم: برادر کاوه، این قدر نباید منتظر بشویم، آتش را شروع کن. در جواب با آرامش کمنظیر خود من را به سکوت و حفظ آرامش […]
نگران نباش، توکّل کن

شب از نیمه گذشته بود. محمود پرسید: «میگویی چه کار کنیم؟» گفتم: «اگر هر گردان از یک معبر برود، شاید بهتر باشد.» گفت: «نه، باید هر سه گردان را با هم ببریم پای کار.» با یک دنیا نگرانی گفتم: «سر و صدای این همه نیرو، دشمن را متوجّه ما میکند.» و دوباره تکرار کردم: «اگر […]
راهنمایی و عنایت حق تعالی

زمان، برایمان بسیار مهم بود. اگر دشمن فرصت مییافت و مواضع خودش را تقویت میکرد، کار ما بسیار مشکل میشد. بدون درنگ حرکت کردیم. فقط جایی بین راه برای نماز ایستادیم. هوا کاملاً مهتابی و روشن بود، به نحوی که از ابتدای ستون، بچّههایی را که در انتهای ستون مشغول نماز خواندن بودند، به راحتی […]
عکس یادگاری با فرمانده

میخواست بیدارش کند. نمیگذاشتم. بحثمان بالا گرفت. گفتم: - »مگر تو نمیدانی او چقدر کم میخوابه؟» صدای محمود از توی اتاق بلند شد: «آن بیرون چه خبره؟» به طرف گفتم: «آخرش کار خودت را کردی؟» درِ اتاق را باز کردم. گفتم: - »یه بسیجیه، میگه با شما کار داره.» آمد دم در. گفت: «من در […]
به خاطر آقا جان

دختر بیحجاب که میآمد درِ مغازه، محمود به او جنس نمیداد. یکی آمده بود و محمود هم به او جنس نداده بود و خلاصه دعواشان شده بود. محمود هم بچّه بود. سفت ایستاده بود که نه، به تو جنس نمیدهم. طرف هم رفته بود و شب با پدرش برگشته بود و شکایت محمود را به […]
خنثی کردن کمین

کاوه جلوتر از ما رفته بود که منطقه را چک کند. وقتی برگشت، دستور ایست داد. بعد هم گفت: «برمیگردیم». برگشتیم توی مقر، گفت: «برین استراحت کنین.» انتظارش را نداشتیم. راحت کنار نمیآمدیم با مسأله، ولی کاریش هم نمیشد کرد؛ دستور بود و باید اجرا میشد. بعداًٌ شنیدم محمود آن شب همراه چند نفر دیگر، […]
راه نمیداد!

میگفت جلسهی فرماندهها مثلاً ساعت هشت، سر ساعت که میشد، در راه میبست. اگر کسی ده دقیقه دیر میآمد، راهش نمیداد. میگفت: «همان پشت در بایست.» بعد از لسه هم با توپ و تشر و عصبانی میرفت سراغش. میگفت: «وقتی توی جلسه ده دقیقه دیر میآیی، لابد توی عملیات هم میخواهی به دشمن بگویی ده […]
تا مطمئن نشدف نرفتیم!

اوّلین حشور یگان ویژهی شهدا در کردستان، همان راهپیمایی در سنندج بود. قبل از راهپیمایی محمود هی آمد و رفت و هی تای آستین و گترها و بند پوتینها و فانسقهها را چک کرد؛ چند بار. تا از همه مطمئن نشد، نرفتیم داخل شهر. وارد شهر شدیم و تا مقر رفتیم. خبر رسید که همان […]