ز سوز عشق، صبحدم، زدم به بوستان قدم

ز سوز عشق، صبحدم، زدم به بوستان قدم که جويم از براي خود انيس دل، شريک غم ز دور، لاله اي مرا بديد و سر نمود خم که اي جوان در بدر بيا شويم يار هم مراست نيز همچو تو دلي حرارت آفرين ♦ ♦ ♦ چو من شدم ز بي کسي به باغ، همنشين […]