چوپان گله‌ها

مادر بزرگی داشتیم که از جبهه و جنگ چیزی نمی‌دانست. هر وقت که جواد را می‌دید، از او می‌پرسید: -‌ »ننه جان، توی جبهه چی کار می‌کنی؟» جواد که هیچ وقت از خودش تعریف نمی‌کرد و از مسؤولیّتش حرفی نمی‌زد، می‌خندید و می‌گفت: -‌ »آن‌جا چند تا گله‌ی گوسفند هست. من چوپان این گله‌هایم. گوسفندها […]