مادرش را کول می‌کرد

من در طول زندگی‌مان فقط به خاطر یک موضوع، غصه خوردن و ناراحتی عمیق حاج یونس را کاملاً حس کردم. در آن‌جا بود که در سراسر وجود حاج یونس، رنج و عذاب را می‌دیدم. آن هم زمانی بود که مادر حاج یونس سکته کرد. وقتی مادر حاج یونس سکته کرد، دست و پایش سنگین شده […]

من یک سپاهی هستم

تیرماه 61، پس از عملیّات بیت المقدّس، رضا به اصرار خانواده راضی شد به خواستگاری. آمدند خانه‌ی ما، آقا رضا پایش در گچ بود. او خواسته‌هایش را برای زندگی، خیلی صریح بیان کرد. گفت: «من یک سپاهی ساده هستم و در زندگی هیچ چیزی از خودم و برای خودم ندارم. حقوق کمی را هم که […]

بیشتر از معنای دوست داشتن

یکی از بستگان ما به مکّه‌ی مکرمّه مشرّف شده و برای ما هدیه‌ای آورده بود. یکی از این هدیه‌ها لباس دخترانه‌ی کوچکی بود برای «مهدیه» دخترمان. وقتی ابراهیم نگاهش کرد، گفت: «خیلی قشنگه، امّا…» گفتم: «امّا چی؟» گفت: «امّا آن موقع من نیستم؛ زمانی که شما این پیراهن را تنش می‌کنی.» به شوخی گفتم: «مگر […]

 فقط ایمانش کامل باشد

اوّلش جرأت نمی‌کردم به او بگویم، ولی بعد از کلّی فکر کردن، بالاخره خودم را قانع کردم که اگر بفهمد، رضایت خواهد داد؛ چون با روحیه‌اش آشنا بودم. من می‌دانستم که اگرچه بچّه است، ولی عاقل است و با این امر خیر مخالفت نمی‌کند. جوانک هم بچّه‌ی بدی نبود، توی همان کارگاه باحقوق کم پادویی […]

 سرپرست

از همان دوران کودکی، مدیر و مدبّر بود؛ چه در کارگاه و چه در خانه. با وجود این که در خانه، فرزند بزرگتر از او هم داشتند؛ امّا سکان‌دار کشتی خانواده، او شده بود. او خانواده را سر و سامان می‌داد و مشکلات خانه به دست او حل و فصل می‌شد. دیگر همه پذیرفته بودند […]

این‌ها عددی نیستند

وضعیت خاص استان کهکیلویه و بویر احمد، بعد از انقلاب، حساسیت خاصی را ایجاد کرده بود. بقایای فئودال‌ها و خان‌ها هنوز جای پای قدرتمندی داشتند و هر کار دلشان می‌خواست انجام می‌دادند. هیچ وقت در مقابل خان‌ها کوتاه نیامد و همیشه با قاطعیت با آنان برخورد می‌کرد. فئودالی‌ بود به نام «باشتی» که حدود دویست […]

به همه سرکشی می‌کرد

عملیاتی نبود که شاهد حضور حاج آقا میثمی در خطرناک‌ترین مناطق نباشیم. هر جا که دشمن پاتک می‌کرد، او حضور پیدا می‌کرد و به مدافعان روحیه می‌داد؛ حال چه آن نقطه را سپاه پدافند می‌کرد، چه ارتش. در عملیات بدر، به همراه فرمانده‌ی لشکر 33 المهدی (عج)، با موتور بین نقاط مختلف خط، حرکت می‌کرد […]

 زنبورها!

در منطقه‌ی فاو می‌بایست خاکریزی زده می‌شد. حجم آتش بسیار سنگین بود؛ چون از دو محور، هم از محور ام القصر و هم از محور البهار، دشمن به این منطقه تسلط داشت و بچّه‌ها را زیر آتش خود گرفته بود. بچّه‌های جهاد تهران  مسئولیت زدن خاکریز را بر عهده گرفته بودند؛ اما به علت فشار […]

به نیروها جسارت می‌بخشید

در جزیره‌ی مجنون قرار بود کار بشود؛ امّا به علت آتش سنگین دشمن، راننده‌ها در روز کار نمی‌کردند. آقای موسی‌زاده می‌گوید: «یک روز داخل سنگر نشسته بودیم که دیدم سر و صدای ماشین‌ها بلند شد. وقتی آمدیم بیرون دیدیم محمد که مسئول قرارگاه بود، به همراه یکی – دو نفر دیگر بدون توجه به آتش […]

به عقب برنگشت

در «عملیات بدر» رزمندگان سپاه اسلام، از منطقه‌ی وسیع «هور العظیم» عبور کردند و به شرق «دجله» رسیدند. تقریباً چهل کیلومتر آب بود و نیزار و سنگر و خاکریزی نبود. همه یا روی قایق بودند و یا در جای ناامنی نشسته، یا ایستاده بودند. چون دشمن اصلاً تصور نمی‌کرد که از این ناحیه به او […]

از خمپاره و توپ نمی‌ترسید

علمیات والفجر 3 در منطقه‌ی مهران و ملکشاهی بود. آتش دشمن روی نیروهای ما زیاد شده بود و رزمندگان ما برای مصون ماندن، ناچار بودند مرتب روی زمین دراز بکشند یا به داخل سنگر بروند. گلوله‌های توپ و خمپاره پشت سر هم نفیرکشان طرف ما می‌آمدند. من با صدای سوت گلوله‌ها فوراً روی زمین دراز […]

اسیر گرفتن با دست خالی

ما نمی‌دانستیم حاج مهدی درون گودالی افتاده است. خون زیادی از پای مجروحش رفته بود و قادر به راه رفتن نبود. امّا بیشتر از این‌که به درد پایش فکر کند، به عملیاتی که انجام گرفته بود، یعنی عملیات حصر آبادان، فکر می‌کرد. کسی در اطراف او نبود و از دور صدای انفجار یا شلیک گلوله […]

هتل؛ سنگر اصلی ضد انقلابیون

معمولاً ضد انقلاب‌های مهاباد در شب حمله می‌کردند. آن شب هم حمله‌ی شدیدی را آغاز کرده بودند، انگار که از تمام پشت بام‌ها و پنجره‌های خانه‌های شهر تیراندازی می‌شد. بدجوری ما را زیر آتش خود گرفته بودند. ما داخل سنگرها، کانال‌ها و روی پشت بام پناه گرفته بودیم و آماده‌ی دفاع بودیم، ولی این‌قدر شدت […]

عملیات پاکسازی شهر

پایگاه ما بر بالای تپه‌ای بود. حاج مهدی با کمک دو نفر از نیروهای اطلاعاتی که کُرد بودند، خانه‌های تجمع ضد انقلاب را شناسایی کرده بود. از آن بالا که نگاه می‌کردیم، از تعداد زیادی از خانه‌های شهر تیراندازی می‌شد. حاج مهدی دستور داد توپ 106 بیاورند. تعجب کرده بودیم. نمی‌دانستیم با توپ 106 چه […]