سهمیه

چند تا سهمیهی حج داده بودند سپاه. یکیاش مال او بود. به او گفتم: «رضا! خوش به حالت! من تو خواب هم نمیبینم برم مکّه.» رضا آمد گفت: «تو بقیع یادم میکنی؟» گفتم: «خاک عالم. بقیع؟! من؟» گفتم: «آره دیگه!» گفتم: «چطوری؟» گفت: «خیلی ساده.» رفته بود به جای اسم خودش، اسم مرا نوشته بود. […]
نگهبانی

من و مرتضی اغلب اوقات به دنبال هم نگهبان بودیم. هنگامی که نوبت پستم میشد، اغلب مرتضی نه تنها مرا از خواب بیدار نمیکرد، بلکه به جای من نیز نگهبانی میداد. وقتی بیدار میشدم و میگفتم: آخر چرا این کار را کردی؟ او تنها لبخندی میزد و چیزی نمیگفت. منبع کتاب: رسم خوبان 5 […]
معرفی

مهندس بوشهری که معاون دورهی وزارت شهید تندگویان و از کسانی بود که همراه ایشان اسیر شده بود، نقل میکند: «وقتی ما اسیر شدیم، عراقیها ما را به پشت یک خاکریز منتقل کردند. آنها در کنار ما عدّهی زیادی از ایرانیها را لخت کرده، چشمها و دستهایشان را بسته و تهدید میکردند که همه را […]
جور همه را کشیده بود

هنوز مدّت زیادی از استقرار ما در منطقه مسلمبنعقیل نگذشته بود که با نظر فرماندهی قرار بر این شد که در اطراف چادرها پست نگهبانی هم برپا کنیم و برنامهای برای تنظیم لوح نگهبانی هم نوشته بود. مدّتی میشد که از آن همه آتش سنگین خبری نبود و همین مسئله، ذهن فرماندهی را به خود […]
برگهی مرخصی را نشان نداد

با دوستان در سنگر نشسته بودیم. سیّد محمّد وارد شد و برگهی مرخصی دستش بود تا به سبزوار برود. در همان لحظه از بلندگوی پادگان اسم ده نفر از رزمندهها را اعلام کردند که برای گشت بروند. اسم سیّد محمّد جزو آن ده نفر بود. سیّد محمّد بدون این که برگهی مرخصی خود را نشان […]