گوشش را میگیرم میآورم!

عملیات «بیت المقدس» آغاز شده بود… چند تیر بارچی عراقی موقعیت ما را – بیامان – زیر آتش گرفته بودند. «عبدالرحمن» به شش نفر از افراد گروهان گفت: بروید، شرّشان را کم کنید! بچّهها رفتند، ولی موفق به سرکوب آنها نشدند. این بار رو به چهار نفر دیگر کرد و گفت شما بروید و کار […]
نبُردندمان عملیات

گفتند: «تازه از آموزش آمدهاید. باشد عملیات بعدی.» بقیهی گردانها رفته بودند خط. یک نفر آمد به خطمان کرد بردمان زاغهی مهمات که مهمات بار بزنیم. خودش هم نایستاد نگاه کند. آستین بالا زد آمد کمک بچّهها. آن شب سهتا کانتینر مهمات بار زدیم و اصلاً نفهمیدم او کی میتواند باشد. حتّی باش دعوا هم […]