مثل یک سرباز

باید جلوتر می‌رفتیم تا از وضعیت سنگرهای آن‌ها بیشتر بفهمیم. اما رفتن بیخ گوش سنگرهای عراقی‌ها، راحت‌تر بود تا این‌که به علی آقا بگم شما جلوتر نیا. دل به دریا زدم و گفتم: «شما بمون همین جا در کمین. من می‌روم جلوتر.» با تواضع تمام گفت: «چشم.» رفتم و برگشتم. مثل یک سرباز قدم از […]

کفش نو

نورز رسید و بابایش یک جفت کفش نو برایش خرید. روز دوم فروردین قرار شد برویم دید و بازدید. تا خانواده شال و کلاه کنند، علی غیبش زد. دمِ در نیم ساعتی معطلش ماندیم تا رسید. همه مات و مبهوت به پاهایش نگاه کردیم. یک جفت دمپایی کهنه انداخته بود دم پایش و خوشحال‌تر از […]