باید به کار بیاید

یکی از بچّهها پوتینهای رزمندهها را مرتّب میکرد. به او گفت: «چرا پوتینهای تو با هم یکی نیست.» گفت: «اینها بیت المال است گاهی از یک جفت پوتین یکی خراب میشود و دیگری هنوز سالم است، لذا جفتهای سالم را من گرفتم تا استفاده بشود. هدف رضایت خداست. ممکن است لباسهایمان ناخالصی داشته باشد. دعا […]
فردای قیامت

دکمهی کولر را فشار دادم. هوای سرد و لطیف، با فشار وارد ماشین شد. جان تازهای گرفتم، ولی زیرچشمی «آقا مهدی» را زیر نظر داشتم. چند دقیقهای نگذشته بود که «آقا مهدی» انگشت سبّابه را لای قرآن گذاشت و سرش را به طرف من برگرداند و گفت: «الله بندهسی! میدانی، کولر را که روشن میکنی، […]
کَرهی محلی

آخرین باری که به دیدنمان آمد، تعریف کرد که: «وقتی بچّهها غذاهایشان را میخورند، مقداری اضافه میآید. ابتدا به نظر میرسد که این باقی ماندهی غذا دیگر قابل استفاده نیست. ولی من آنها را دور نمیریزم. یک روز خرده کرههای سفرهی صبحانه را جمع کردم و به شکل کرهی محلّی درآوردم و توی یک ظرف […]
ما هم مثل آنها

آقا مهدی توی اهواز بود. من و برادر سفیدگری هم توی سنگر فرماندهی بودیم. قرار شد برویم از تدارکات یک مقدار خورد و خوراک بگیریم. معمولاً مهمان میآمد و برای پذیرایی یک چیزهای آماده میکردیم. تدارکات هم با دست و دل بازی تمام، یک جعبه انار و یک جعبه پرتقال داد و آوردیم سنگر فرماندهی. […]
اُورکت سپاه

میخواستم بروم جبهه. علی آقا اُورکتی خرید و هنگام اعزام تنم کردم. شب عملیّات، مجروح شدم و اُورکت هم پاره پاره شد. امدادگران آن را از تنم بیرون آوردند. و چون هوا سرد بود، اُورکتی دیگر تنم کردند. زمانی که به شهرستان برگشتم، برادرم متوجّه تغییر اُورکت شد. - »ببخشید! چرا رنگ اُورکت شما تغییر […]
حق یک فرمانده

فرماندهی تیپ که شد، اجباراً یک ماشین، تحویل گرفت. یک راننده هم میخواستند در اختیارش بگذارند که قبول نکرد. به او گفتم: «شما گواهینامه که نداری حاجی، پس راننده باید با شما باشد.» گفت: «توی منطقه که شرعاً عیبی ندارد من خودم پشت فرمان بنشینیم.» پرسیدم: «تو شهر میخواهی چه کار کنی؟» کمی فکر کرد […]
سهمیه

در یک از مأموریتهایی که از اهواز عازم تهران بود، رانندهاش مقداری کنسرو و کمپوت و میوه عقب ماشین گذاشته بود. وقتی چشمش به وسایل عقب ماشین افتاد، پرسید: «اینها چیه؟» راننده گفت: «خب ما دو سه روز بناست در مأموریت باشیم، اینها را مصرف میکنیم.» به راننده گفت: «برگرد. یکی از اینها سهمیهی من، […]
دست رنج

در راه حمید باکری چشمش به چند جفت پوتین و شلوار خورد، ماشین را نگه داشت. وسایل را جمع کرد و درون ماشین گذاشت. و گفت: «این وسایل که حاصل دست رنج پابرهنگان و فقراست، بایستی حفظ شوند.»[1] تقوای مالی، شهید حمید باکری، ص 50. [1]. گمشدگان مجنون، صص 71 و 74.
وظیفه

خیلی میرفت قم، زیارت حضرت معصومه (سلام الله علیها) و جمکران. - »این همه وسیله در اختیار شماست، چرا با اتوبوس میروید؟» - «اینها مال بیت المال است!» - »آخر مسئولیت شما مهم است؛ وقتتان عزیز است؛ این همه زحمت میکشید.» - »اولاً: وظیفهی ماست. ثانیاً: «مسئولها» پیش خدا مسئولترند.»[1] تقوای مالی، شهید حسن صوفی، […]
استفادهی شخصی ممنوع!

در یکی از روزهای گرم تابستان 1364، مأموریت داشتم که به روستای «قره بلاغ» بروم. به دو راهی «جلیان» که رسیدم، شهید جاویدی را دیدم که با همسرش در کنار جاده ایستاده و منتظر ماشین هستند. گرما بیداد میکرد و از شدّت گرما، خیس عرق شده بودند. توقف کردم و پس از سلام و احوالپرسی […]
شرمندهام

از بچّهها خداحافظی کردم و آمدم بیرون؛ هنوز چند قدمی از منزل دخترم (همسر شهید) دور نشده بودم که حاجی (دامادم) با موتور سپاه سر رسید. پرسید: «کجا؟» گفتم: «دارم میروم ده.» گفت: «حالا چرا به این زودی؟ چند روز پیش ما میماندید.» گفتم: «خودتان که وضع ما را بهتر میدانید. باید بروم ده، کار […]
سهم ماست

صبح یک روز زمستانی، آقای طاهری تماس گرفت و گفت: «فلانی! فوراً خودت را برسان سپاه که مأموریت داریم.» لباس پوشیدم و به سرعت خود را به سپاه رساندم. دیدم آقای طاهری، دو – سه قرص نان با سه عدد تخم مرغ گرفته و داخل پلاستیک میپیچد. بعد از سلام و احوال پرسی فهمیدم جهت […]
کنسرو ماهی به جای آش

یک شب توفیقی دست داد و حاجی آمد دیدن ما. بچّهها که از آمدن حاجی مطلع شده بودند، یکی یکی به چادر ما آمدند و به اصطلاح جمعمان جمع بود. بعد از اینکه بچّهها به چادرهایشان برگشتند، آمدیم سرِ وقت شام. آن شب، شام آش بود. با خودم فکر کردم بعد از مدّتها که حاجی […]
مرخصی تلفنی

بعد از گذشت 3-2 ماه که در منطقهی عملیّاتی بود و از خانواده به دور، اگر میخواست با آنان تماس تلفنی داشته باشد، از تلفن بیت المال بهره نمیگرفت، به عقب میآمد و با پول شخصی خود، تماس میگرفت و هنگام مرخصی با ماشینهای عبوری و اتوبوس به بهبهان میرفت. تقوای مالی، شهید حبیب الله […]