شهادت با همین لباس آرزومه

فضل‌الله در ماجرای پانزده خرداد، دوازده روز، خانه به خانه جا عوض می‌کرد. شب اول تو خانه‌ی اول استخاره می‌کند که «بمونم یا برم؟» استخاره برای رفتن خوب می‌آید. آن شب تنها نبود. آقای اعتمادزاده و مروارید و شجونی هم بودند. قرار می‌شود لباس شخصی بپوشند. حتی می‌روند به تعداد همه‌شان تهیه می‌کنند و می‌آورند. […]

قهر ممنوع!

بهانه زیاد می‌گرفتم. گاهی جوش می‌آوردم. این جور وقت‌ها فضل‌الله عباش را برمی‌داشت و با خنده از خانه می‌زد بیرون و می‌رفت صحن. می‌رفت که پرش به پر من نگیرد. من حرص می‌خوردم و به خودم می‌گفتم «اگه اومد، یه کلام هم باهاش حرف نمی‌زنم.» قرار قهر با خودم می‌گذاشتم، ولی تا پاش را می‌گذاشت […]

رفتار و اخلاق پدری

پدر به مسایل شرعی ما اهمیت می‌داد. روی درس و تحصیل هم تأکید داشت و برای آن محدودیت قایل نبود، حتی وقتی برای ادامه‌ی تحصیل در خارج اجازه خواستم، اجازه داد. از دور مواظب کارهایمان بود و ما را با زبان خودمان امر به معروف و نهی از منکر می‌کرد. چیزی را با زور نمی‌قبولاند، […]

شیخ بی‌باک

چیزی که مرا بیشتر به ایشان (پدرم) علاقه‌مند می‌کرد، شجاعتش بود. بدون ترس و واهمه سخنرانی می‌کرد و حرف می‌زد. یکی از دوستان پدرم می‌گفت: «ایشان برای حرف حق سرش را توی دهان شیر هم می‌برد.» یک بار که همراه پدرم برای دیدن برادرم که سرباز بود، به تبریز رفتیم. توی قطار، برای این‌که بی‌کار […]