فکر کدامتان بود؟

صبح بلند شدیم دیدیم چادرها همه صاف شدهاند از برف زیادی که آمده. آفتاب هنوز نزده بود که محمود همه را جمع کرد گفت «پسر چرا معطلید؟» نگاههاشان میگفت «دیدید شما هم قابل اعتماد نیستید؟» انگار تجربهی سینهخیز روی برف را داشتند، داشتند با نگاههاشان یاد هم میآوردند. منتها دیدند محمود اوّل از همه لخت […]
لبخند رضایت

محمود گفت «دو نفر بیایند پایین زود بروند گوشهی خاکریز.» دو نفر آمدند پایین رفتند جایی که گفته بود. گفت «مواظب باشید زیاد نزدیک نشوند. خبرم کنید اگر آمدند.» آن هم توی آن همه سر و صدای انفجار و صدای تانک و داد و فریادهای دیگران. دود که کمتر شد دیدیم عراقیها از کنار دجله […]
من فرماندهات هستم

عملیات شروع شد؛ و ابتکار عمل محمود هم. هیچ کس را ندیده بودم مثل او همه جا باشد. جلو، عقب، چپ، راست؛ و اصلاً هر جا که احتیاج باشد. و البتّه خطرناکتر از هر جای دیگر. صداش زدم بیاید قرارگاه کارش دارم. آمد. گفتم شنیدهام دارد چه خطری میکند. گفت «چارهیی نیست.» گفتم «ولی من […]
عملیات والفجر 2

اوّلین خاطرهام از محمود کاوه مربوط به عملیات والفجر دو ست. در منطقهی حاج عمران. آنجا عملیات از دو سمت انجام میشد. جناح راست پیشروی کرده بود، امّا جناح چب در ارتفاعی به نام کدو و ارتفاع 2519 گیر افتاده بود. علتش هم صعب العبور بودنش بود؛ و البتّه سنگرهای مستحکم و تیربارهای هوشیار […]
صد نفر در مقابل یک لشکر؟

پرسیدم «کاوه منتظرمان بود. کجاست یعنی؟» – دیر کردید رفت. – کجا؟ – ارتفاع 2519 سقوط کرد، بلند شد زود رفت کدو. درگیری اصلی آنجاست. – قرار بود با ما برود. – صد نفر از بچّهها را سوا کرد با هم رفتند. علی صادقی هم باش بود. – صد نفر در مقابل یک لشکر؟ همه […]
سکوت

دو شب مانده به عملیات، توی قرارگاه فرماندهی در تمرچین و با نام اصلی سرگده، جلسه داشتیم. طرح مانور فرمانده گردانها بود. همه بودند. آقای شمخانی و همه. حرفهای عملیاتی که تمام شد، نمیدانم چی شد که یکی قرآن در آورد، بعد سپردش به بعدی و همینطور تا آخر. آخرین نفر محمود بود. خیره شد […]
سوله مجروحها

سراغ محمود را گرفتم. – رفته جلو. – جلو؟ قرار نبود که. – نیروهای جدید را برده. برده به کانالی که حرفش بود. – آنجا چه خبرست؟ چرا اینقدر سر و صداست؟ – سوله مجروحهاست. صدای آمبولانس و رفت و آمدشان یک لحظه هم قطع نمیشد. رفتم توی سوله دیدم یک فرمانده، موجی شده جیغ […]
استخاره

آمد به من گفت «روحانیتان کجاست؟» توی گردانمان چند تا داشتیم. یکیشان را صدا زدم آمد. محمود گفت: «حاجی جان! این بار دیگر درماندهام چی کار کنم. استخاره کن ببینم قرآن چی میگوید.» اصلاً باورم نمیشد. دهانم باز مانده بود از تعجب. یادم نیست چراغ قوه انداختیم یا نور مهتاب بود. فقط یادمست شنیدیم «بد […]
بیسیمچی

گفت «چند تا بیسیم داریم؟» گفتم «کم نیست. این دفعه کم نیست.» گفت «خوب ست. من هم همین را میخواستم بشنوم. بیسیمچیها را صدا کن بیایند کارشان دارم.» به هر کس مسؤولیتی داد. – تو از این به بعد فرمانده تیپی. – تو گردان. – تو هم لشکر. بیسیم خودش را برداشت شروع کرد به […]
سقوط ارتفاع

ارتفاعمان سقوط کرد. قرارگاه ارتش توی دره بود و حالا شده بود قرارگاه ما؛ و عراقیها هم از بالا داشتند میزدندمان. محمود گفت: «هر چی را که میتوانی نابود کن. نباید یک چیز سالم بیفتد دستشان.» رانندهی پاترول داد میزد: «آمدند برادر کاوه. دارند تیر میزنند تلق تلق. نمیشنوید خودتان؟ الآن میآیند میگیرندمان آ.» از […]
روز عاشورایی

نگاهم به نیروها بود که بیشترشان حتّی آموزش هم ندیده بودند. از بینشان، آموزش دیده و ندیده، چهار گروهان تشکیل دادیم، منتظر شدیم ببینیم محمود چی میگوید. گفت «امروز روزی نیست بتوانیم مثل همیشه بجنگیم.» قبل از هر عملیاتی –دیده بودیم همهمان- امکان نداشت ده جور مانور نگذارد، به تک تک مان آموزش ندهد، از […]
فرمانه کل منطقه

بچّهها را جمع کرده بودم آورده بودم داشتیم از آنجا رد میشدیم. رفتم توی قرارگاه آب بخورم دیدم شلوغ است. دیدم آنجا پر از آدمهای خارجیست. سیصد چهارصد نفری میشدند. از یکی پرسیدم «اینها کیاند؟» گفت «از وزارت خارجه فرستادهاندشان بیایند قرارگاه، تیپ موفقمان را ببینند.» بین وزارت خارجه و ستاد تبلیغات جنگ، شک دارم […]
امر به معروف و نهی از منکر

یک روز دیدم دم دکان آقاجان دارد با یک زن بیحجاب حرف میزند. تند حرف نمیزد. حتّی دیدم لبخند به لب دارد. پیش خودم گفتم «یعنی چی کارش دارد؟» برام سؤال شده بود. یادم نیست از آقام پرسیدم یا از خودش. فقط یادمست جواب شنیدم داشته یک جوری بش میفهمانده اگر حجاب داشته باشی بهترست. […]
کباب بریانی

محمود گفت «رفته بودم توی جنگلهای آلواتان، جلوتر از بچّههای خودمان، برای شناسایی. برخوردم به تعدادی از کوملهها که داشتند گوسفندی را روی آتش بریان میکردند. اسلحه هم دستشان بود. نگاههامان افتاد به هم. خشکمان زد. فقط صدای تق و تق سوختن هیزم میآمد و جلز و ولز کباب. آب دهانم را قورت دادم، دستم […]