ناغافل

نمی‌گذاشت برویم بدرقه‌اش. بدش می‌آمد.  می‌گفت «مگر کجا دارم می‌روم که همه باید بفهمند؟» عکس‌هاش هنوز هست که هیچ وقت از جلو نگرفته. اصلاً نمی‌گذاشت کسی از جلو ازش عکس بگیرد. بیش‌تر عکس‌هاش از پشت بود. ناغافل می‌آمدند ازش می‌گرفتند. بعد هم که دیگر یاد گرفت اصلاً نگوید دارد می‌رود. یک خداحافظی خشک و خالی […]

خیالمان راحت است

بیش‌تر عملیات‌های آن منطقه باید با مشارکت ارتش انجام می‌شد و مسؤول هماهنگی و پشتیبانی ارتش صیاد شیرازی بود. آن بار دعوتش کرده بودیم بیاید لشکر، بیاید توی سالن آمفی تئاترش برامان حرف بزند. – با این‌که می‌شناختیمش – کاوه رفت پشت میکروفن. گفت چه کسی آمده، خوشامد گفت، دعوتش کرد بیاید بالا حرف بزند. […]

این هم سهم من

روی ارتفاع و خسته از سه شب ماندن؛ و تشنه و گرسنه از بی‌غذایی و تنهایی. دوازده سیزده نفر بیش‌تر نبودیم. غذامان فقط انجیرهایی بود که نمی‌شد خوردشان. بو می‌دادند. بچّه‌ها همان روز اوّل می‌انداختندشان این‌ور و آن ور. بعد که بشان فشار آمد رفتند برشان داشتند خوردندشان. تمام نگاه‌ها به کاوه بود. نشسته بود […]

جریمه شکار

هیچ کس نمی‌دانست کی شکار را زده. می‌گفتند از جنگل که رد می‌شده‌اند، کاوه یا یکی دیگر، شلیک می‌کند می‌زندش. و این کار از نظر قانون مجاز نبود. این را دادستان سپاه می‌گفت. در مجلسی که همه بودند. محمود داشت روزنامه می‌خواند. دادستان می‌گفت «جرم جرم ست. من و شما نمی‌شناسد. هر کس مرتکبش بشود […]

این‌ها امانت است

کلاس اوّل بود یا دوم دبستان –درست یادم نیست- که آقام پسته می‌آورد خانه و ما می‌شکستیم که کمک خرج‌مان باشد. محمود صبح‌ها می‌رفت مدرسه، شب‌ها می‌آمد کمک‌مان می‌کرد. تا نصف شب پا به پامان می‌نشست پسته می‌شکست. به من می‌گفت «مواظب باش مغز پسته‌ها جایی نپرد گم شود. این‌ها همه‌اش امانت مردم‌ست. آقاجان خودش […]

فرماندهی روی برانکار

شب عید سال 62 بود. یک پیت هفده کیلویی روغن برداشتم، آبش کردم، گذاشتمش سر آتش. آب جوش آمد. روش روغن قلپ قلپ می‌کرد. یک مشت چای خشک ریختم توش گفتم «الآن دم می‌کشد.» یکی گفت «با کدام لیوان می‌خواهی بدهی بخوریم؟» گفت «راست می‌گویی آ.» چشم چرخاندم گفتم «بروید تمام قوطی کمپوت‌های خالی را […]

برای بوکان آمده‌اید؟

کاوه گفت «بوکان، می‌خواهیم برویم آزادش کنیم. بی‌شماها هم اصلاً نمی‌شود.» گفتم «من تا نروم یک خبر نگیرم نمی‌آیم.» محمود گفت «اصلاً با هم می‌رویم مشهد. یک سلام و یک خداحافظ و بعدش هم با یا علی علیه السلام! می‌آییم بوکان را آزاد می‌کنیم. قبول‌ست؟» گفتم «قبول ست.» پیش خودم حساب کردم «می‌روم سه چهار […]

فرماندهی تیپ امام حسین علیه السلام

بیست روزی می‌شد آمده بودم مشهد که شب آمد به خوابم. با لباس نظامی و تک و تنها. گفت «مرا تنها می‌گذاری؟» گفتم «جان تو دلم نمی‌خواست. خسته شده بودم فقط. مأموریتم هم –خودت بهتر می‌دانی- تمام شده بود.» حتّی چانه زدم «چرا درخواستم نکردی مأمورم کنند باز برگردم بیایم پیشت؟» گفت «یک خوابی برات […]

آمدی بابا؟

منصوری معاون محمود پسرم می‌گفت «نشسته بودیم دم سنگرمان. عراقی‌ها آتشی به پا کرده بودند که هر کس می‌رفت جلو، یا شهید می‌شد یا زخمی یا اصلاً بر نمی‌گشت. محمود هم می‌خواست برود. گرفتیم دست‌هایش را بستیم نگذاشتیم. پاهاش را هم می‌خواستیم ببندیم که گفت زحمت بی‌خود نکشید. اسم من توی لیست این عملیات آمده. […]

دیگر مال ما نیست!

جایزه‌یی که برای سرش گذاشته بودند شده بود چند میلیون تومان و او اصلاً عین خیالش نبود. آمدند توی مغازه‌ام نارنجک انداختند از بینش ببرندش، نتوانستند. فقط مغازه کن فیکون شد، سوخت. که آن هم گفتم «فدای یک تار موی محمود.» همان روزها به مادرش گفتم «دیگر محمود را فرزند خودت ندان.» گفت «چرا؟» گفتم […]

مکه حقّت بود!

یک بار اسمش در آمد برود مکه. گفتم «به سلامتی می‌خواهی بروی حاجی بشوی؟» گفت «نمی‌روم.» یکی از رفیق‌هاش را به جای خودش فرستاد. مادرش گفت «همه آروزشان‌ست خدا بطلبدشان. آن وقت تو رفته‌ای داده‌ای یکی دیگر برود؟» گفت «آنی که رفت مستحق‌تر از من به این سفر بود.» مادرش گفت «کی مستحق‌تر از تو؟» […]

اگر پیرو فاطمه‌ی زهرایی سلام الله علیها

به هر کلکی بود دامادش کردم، دستش را دادم به دست عروسش گفتم «بلکه تو بتوانی بیش‌تر از ما ببینی‌اش.» می‌خواستم پابند شود زیاد نرود جبهه. دیگر داشتم از نیامدن‌ها و دیر آمدن‌هاش می‌ترسیدم. محمود گفت «مبارک ست.» همه می‌خندیدیدم. اصلاً فکرش را نمی‌کردیم، فقط سه روز بماند برود شش ماه نیاید. صداها در آمد […]

درس عملیات

گفت «حالا دیگر محمودت می‌آید شهر نمی‌آیی خبرمان کنی؟ می‌ترسی بیاییم سرت خراب شویم؟» گفتم «مگر محمود آمده شهر؟» گفت «خودم همین امروز دیدمش. می‌گفت چهار پنج روزست که آمده.» گفتم «خانه که خبر دارم نیامده. مطمئنی خود محمود بوده؟» فکر کردم محمود قهر کرده. یا کسی چیزی بش گفته نخواسته باش رو به رو […]

گودال قبر

پادگان‌مان را کنار یک کوه ساختیم. شب‌ها، بعد از نصف شب، هر جا می‌گشتیم کاوه را پیدا کنیم نمی‌توانستیم. یک شب زاغش را چوب زدم رفتم دیدم یک گودال کنده، اندازه‌ی قبر، روش را پوشانده با حلبی، توش را روشن کرده، دارد با خدا حرف می‌زند و گریه می‌کند. یک بار همان‌جا خوابش برده بود. […]