توپ ناغافل

محمود گفت: توی بیابان بودیم که یک توپ آمد خورد جلوی پایمان منفجر شد، هرچه نگاه کردیم نفهمیدیم از کجا زده اند، تا دوردست ها نه کسی بود، نه تپه ای، نه برد مناسب جهت در تیرس بودن!! همه دشت بود و صاف. به مردی که گاو می چراند شک کردیم، رفتیم دیدیم بله خودش […]
محبوبیت

هر بار گرهی به کارمان میافتاد فقط چشممان به دست محمود بود بیاید بازش کند. یک بار خبر آوردند محمود زخمی شده و کسی نیست و بچّهها تنها هستند. سریع خودم را رساندم، دیدم محمود آنجاست، با سر باندپیچی شده، و البتّه سرپا و در حال دستور دادن به نیروها. بچّهها گفتند «ترکش خورده به […]
فرزند کردستان

شهید بروجردی آمد نشست کنارم و از ناصر گفت و گنجیزاده و بهم فهماند نگرانست و ازم پرسید «مجید! به نظر تو کی برای تیپ از همه مناسبترست؟ محمود خوب نیست؟» گفتم «تا محمود هست غمی نیست.» گفت «یعنی میتواند جای ناصر و گنجیزاده را پر کند؟» گفتم «مطمئن باش.» و از عملیاتی شبانه گفتم، […]
ضدکمین

یک بیسیم قوی آوردیم نشانش دادیم، گفتیم «این هم بیسیم. دیگر چی میخواهی؟» گفت «ببندیدش به ماشینم، برویم دور و بر شهر ببینیم بردش چقدرست.» بیست کیلومتری رفتیم، یا شاید هم بیشتر، که گفت «خوبست. بر میگردیم.» پنج نفر بودیم. من بودم و محمود و راننده و متصدّی بیسیم و یکی از پیشمرگان کرد. توی […]
فرمانپذیری تا پای شهادت

یک بار مسؤولی آمد سرش داد زد «من فرماندهتم. باید به حرفم گوش بدهی.» محمود گفت «تو فرمانده من نیستی. فرمانده من امامست.» بش تکلیف کردند «باید بروی همین امشب عمل کنی.» – بگذارید برای فردا شب. قول میدهم موفق هم میشویم. – نمیشود. همین امشب. – فقط 24 ساعت مهلت میخواهم. میخواهم بچّهها را […]
فرماندهی روحیهبخش

کاوه در عملیات بدر رفته بود نشسته بود روی کاپوت جیپ، زیر آتش توپخانه و ادوات عراقیها، داشت به بچّهها میگفت چی کار کنند. کارد میزدی خونم در نمیآمد. گفتم «بیا پایین بنشین لااقل. کار دست خودت میدهی آ.» گوش نمیکرد. گفتم «با توام. محمود! تو را به جان هر کس دوست داری بیا پایین.» […]
دیدار با امام

در جادهی صعب العبوری که کنارش جنگل آلواتان قرار داشت. یعنی جادهی پیرانشهر به سردشت. قاسملو به لوموند فرانسه در مهرآباد گفته بود «اگر اینها بتوانند این جاده را تصرف کنند من کلید کردستان را بشان تقدیم میکنم. از آن شعارهایی که صدام هم میداد. طراحی عملیات انجام شد. زمان زیادی برد. عملیات شروع شد. […]
اعلام عزای عمومی

سد بوکان برای خود ما غیر قابل تصوّر بود، ولی با سماجت محمود رفتیم گرفتیمش. بعد از آن بود که حزب دمکرات مثل مار زخمی شده بود. یک نامه فرستاد به سپاه میاندوآب که اگر مَردید و اهل درگیری، بلند شوید بیایید فلان جا، رو در رو بجنگیم. نامه رسید به دست محمود، آمد بچّهها […]
پیشمرگ

پاش که به شهر میرسید میرفت توی مردم، باید میآمدی از نزدیک میدیدیاش. خیلیها به اسم صداش میزدند. یا دست براش تکان میدادند. یا میآمدند درد دلی چیزی میکردند میرفتند. یکیشان پیرمردی بود از پیشمرگان، به اسم کاک فتاح، که توی سپاه سقز کار میکرد و خیلی محمود را دوست داشت. مغازهاش توی بازار […]
خستگی ممنوع

صد متر بیشتر فاصلهمان نبود؛ نه دیواری، نه سنگری، نه چیزی. یک پل بود و دو طرفش رودخانه؛ و رگباری کور از گلوله. تا چشممان میافتاد به محمود، نمیتوانستیم شلیک نکنیم، نمیتوانستیم فریاد نزنیم، نمیتوانستیم ندویم، نمیتوانستیم پیش نرویم، نمیتوانستیم نزنیمشان عقب، نمیتوانستیم فراریشان ندهیم، نمیتوانستیم مهاباد را پس نگیریم. گفتم «اگر تو نبودی…» گفت […]
نمیدانستیم بخندیم یا گریه کنیم؟

«به بچّههای سپاه بانه کمین زدهاند.» – کجا؟ – توی گردنهی خان. در حوالی شهر بانه. – کسی هم طوریش شده؟ آمدهایم همین را بگوییم. بگوییم نتوانستیم جنازههاشان را بیاوریم. خوردیم به تاریکی. محمود همان لحظه حرکت کرد. گفت باید جنازهها را بیاوریم. نزدیک گردنهی خان رسیدیم. سه تا پیچ را رد کردیم رفتیم رسیدیم […]
احساس خطر

اوایل سال راحت میآمدند توی دهات رفت و آمد میکردند میرفتند. حتّی توی شهر هم میآمدند. امّا با آمدن محمود و برف و آن ضد کمینها، فکر نزدیک شدن به شهر را از ذهنشان دور کردند. ضد کمینها بیشتر هم شدند. تا جایی که یک بار توانست یکی از سران حزب را اسیر بگیرد. مسلح […]
توی قتلگاه

گفتم «میخواهم دامادت کنم. چون و چرا هم نمیخواهم بکنی. فقط بگو خودت کسی را سراغ داری؟» داشت. گفت «میتواند پا به پام بیاید.» رفتیم خواستگاری. اذنش را گرفتم. خودش هم رفت با عروسش حرف زد. قرار شد خطبهی عقد را امام براشان بخواند. ما با اتوبوس آمدیم تهران و آنها با هواپیما آمدند. یادمست […]
دلم تنگ شده

یادمست آقاش میخواست برود جبهه. بش گفت «قدمت روی چشم. ولی با خرج خودت بیا. نشنوم یک وقت با بچّهها آمده باشی آ.» یک بار دیگر آمدیم تهران برویم سر به خانوادهی قمی (معاون نظامی محمود) بزنیم –که تازه شهید شده بود. زنگ زدم بش گفتم «اینها میخواهند بیایند کردستان ننه.» گفت «قدمشان روی چشم.» […]