گوشش را می‌گیرم می‌آورم!

عملیات «بیت المقدس» آغاز شده بود… چند تیر بارچی عراقی موقعیت ما را – بی‌امان – زیر آتش گرفته بودند. «عبدالرحمن» به شش نفر از افراد گروهان گفت: بروید، شرّشان را کم کنید! بچّه‌ها رفتند، ولی موفق به سرکوب آن‌ها نشدند. این بار رو به چهار نفر دیگر کرد و گفت شما بروید و کار […]