ظرف بنزین

تلفن زدیم. گفتیم: «حال همسرت خوب نیست. باید ببریمش بیمارستان.» گفت: شما برین منم میام. آمد. یک ساعتی ماند، بعد رفت بسیج. گفت: «شاید بچّه به این زودی‌ها به دنیا نیاد.» فردا شش صبح رفتم بیمارستان. دیدم توی راهروی بیمارستان با دسته گل منتظر ایستاده. وضعیّت سختی شده بود. نیروهای سمت چپ و راست نرسیده […]

در عین ناباوری

هر وقت از او می‌پرسیدند در سپاه چه کاره‌ای، می‌گفت: «من در سپاه جارو می‌کشم.» واقعاً باور کرده بودم که او در سپاه، مستخدم است. حتی وقتی که برایش می‌خواستم خواستگاری کنم، در پاسخ به سؤال همسرش که گفت: «شغل پسر شما چیست؟» گفتم: «پسرم در سپاه مستخدم است.» روزی در مسجد جامع، دیدم شخصی […]

کهنه‌ی پتو

هر چی پتوی نرم و قفنگ بود، مال بچّه‌ها بود. دست آخر «ناصر» وقتی مطمئن می‌شد که همه پتو دارند، با کهنه پتویی هر جا که می‌شد، می‌خوابید. برف آمده بود. ناراحت از پارو کردنِ پشت بام‌ها بودم، حالا که «محمّد» نیست، پشت بام‌ها می‌ماند. رفتم حیاط، دیدم کسی بالای پشت بام، برف پارو می‌کند. […]