کفشهای رنگ و رو رفته

از پنجره دیدم مشغول کاریه. با خودم گفتم: «نکند باز لباس میشوید؟» هر وقت چشم مرا دور میدید، شروع میکرد. آخر من هم مادرم! دوست داشتم لباس بچهام را بشویم. آن هم لباس جبههاش را. رفتم تو حیاط که نگذارم. دیدم ناصر یک چوب بلال برداشته و دارد کفش میشوید. آن هم کفشهای رنگ و […]
باید تمیز بود

دور یک چراغ والور حلقه زده بودیم. سرمای زمستان همه را خانهنشین کرده بود، آن هم زمستان کردستان. یک کتری بزرگ هم روی چراغ، بخار میکرد. کمی آب کتری را برداشتم. با آب سرد قاطی کردم. آب وِلَرم برای وضو بهتر بود. جلوی تانکر آب، ناصر را دیدم. به او گفتم: ـ «ناصر اینجا چه […]