خیبرشکن

شب خیبر بود. شب رفتن قایقها. شب شروع عملیاتی که حتّی فرماندهها هم نمیدانستند آخرش چه میشود. با همهی شناساییهایی که انجام شده بود، باز هم مجنون در ذهنهایمان مبهم بود و اضطرابآور. چند ساعت قبل از رفتن بچّهها، مهدی گفت: «یکی از گردانها رو نگه دار. با بقیه شروع میکنیم. با این یکی کار […]
برای ادای تکلیف باید از همه چیزمان بگذریم!

پاها و کمرم ترکش خورده بود. بردندم عقب توی پست امداد. مهدی آنجا بود. این طرف و آن طرف میدوید. حتّی سر برانکاردها را میگرفت تا مجروحی روی زمین نماند. یک گردان تانک از طلائیه نفوذ کرده بود به سمت جزیرهی جنوبی. پشت سر هم مجروح میآوردند. یک لحظه احساس کردم کسی بالای سرم ایستاده […]
آرزوی مهدی زین الدّین

توفیقی بود کنار مهدی بودن. هر لحظهاش، ولی لحظههای تنهایی -لحظههایی که مجبور نبود به خاطر مسئولیتش، به خاطر روحیه دادن به بچّهها، اگر دردی هم داشت، چیزی نگوید و بخندد- عالم دیگری داشت. آن موقعها، دیگر خود مهدی بود؛ مهدی زین الدّین، با همهی آرزوها، خواستهها، امیدها و دردها. یک بار که حرف از […]
عملیات محرّم

عملیات محرّم بود. توی نفربر بیسیم نشسته بودیم؛ من و آقا مهدی و صادقی خدا بیامرز. از دو شب قبل، کنار مهدی بودم. میدانستم یک ساعت هم نخوابیده. همهاش این طرف و آن طرف، بالأخره عملیات بود. آن شب یک لحظه سر بلند کردم، دیدم همینطور نشسته، خوابش برده است. چیزی نگفتم. حق داشت، بندهی […]
برخورد با اسرا

کسانی که برخورد مهدی را با بسیجیها، از نزدیک میدیدند، میگفتند: «چه باصفاست، چون خونگرم و صمیمیه با نیروهاش.» امّا اخلاق مهدی، دوست و دشمن نمیشناخت. دشمن هم اگر توی موضع ضعف بود، اگر اسیر و درمانده جلوش بود، باز هم همان رفتارها را میدیدی. بین پاسگاه زبیدات و نهر انور، توی نفربر فرماندهی نشسته […]
عمل به تکلیف

هیچ جا مثل خیبر، مهدی را آنقدر زیر فشار و خسته ندیدم. خبر شهادتها، پشت سر هم میآمد. خبر عقبنشینیها، شکسته شدن خط خودی. با هر خبری که میرسید، انگار صورت مهدی گر میگرفت. با این حال سعی میکرد، ظاهرش نشان ندهد. گاهی میشد که خبر شهادت کسی را در جمع به او بدهند […]
قلب حرم خدا

گاهی وقتها میشنیدیم زین الدّین آمده. وقتی میرفتیم سنگر فرماندهی سراغش، میدیدیم نیست. میفهمیدیم دوباره رفته سراغ بچّهها. میرفت توی چادرهایشان مینشست، گپ میزد، غذا میخورد، با بچّهها عکس میانداخت. گاهی میآمدند پیشش که «آقا مهدی یه چیزی برام بنویس.» خودکار را برمیداشت، یک حدیث برایش مینوشت. کمکم بچّهها هم از مهدی یاد گرفته بودند […]
عملیات نزدیک است

اگر توی صورت مهدی، توی حالتها و کارهایش دقیق میشدی، میفهمیدی عملیات نزدیک است یا نه. دمدمهای عملیات، حالش عوض میشد. از یک طرف تنهاییها و گوشهگیریش بیشتر میشد، از طرف دیگر، وقتی که توی جمع بچّهها بود، هر موضوعی را بهانه میکرد تا شادشان کند و بهشان روحیه بدهد. نزدیک عملیات خیبر هم یادم […]
عزادار مهدی

یکی از بچّهها بود که روزنامهها را قبل از آوردن توی اردوگاه چک میکرد. عکس و مطالب مبتذلش را درمیآورد. رفتم سراغش. گفتم: «روزنامه کجاست؟» گفت: «هنوز چِکش نکردهام.» تحمّل نداشتم صبر کنم. داد زدم سرش: «آقا رضا روزنامه رو بده.» و ازش گرفتم. نوشته بود مهدی و برادرش شهید شدهاند و راجع به تشییع […]
به امید خدا

خبر داده بودند محسن رضایی توی جادهی ارتباطی تصادف کرده و مجروح شده و برگرداندهاندش عقب. این اتّفاق کلّی روحیهی بچّهها رو ضعیف میکرد. به مهدی گفتم: «حالا با این وضع ما به چه امیدی بریم؟» یک جای دیگری که آرامش واقعی را توی وجود مهدی دیدم، همینجا بود. گفت: «به امید خدا، با […]
چشم گریان مهدی

چیزی که شاید از خیلی از آدمهای جنگ جدایش کند، از دست ندادن خلوتهایش توی بحبوحهی کار است. توی خیبر، یادم هست، شبهایی که یک کم فرصت پیدا میکرد، قرآنش باز بود. داشت سورهی واقعه را حفظ میکرد و چقدر خوشحال بود. یادم نمیآید جایی با مهدی بوده باشم و موقع نماز، خودش با صدای […]
شبیه معجزه

خب، حرفهایی که دربارهی مهدی میزنند، زیاد است و من وقتی میشنوم، به عنوان مادرش، به عنوان کسی که سهمی در بزرگ کردنش داشتهام، احساس غرور میکنم. مثلاً وقتی میشنوم که فرماندهی سنگرنشینی نبوده و پا به پای رزمندهها توی خطّ مقدّم بوده یا اینکه برای شناساییها خودش میرفته توی خاک عراق، اینها همهاش مایهی […]
نمازهایش

از بچّگی یادش داده بودم، نمازهایش را اوّل وقت بخواند، ولی خودم هم باورم نمیشد اینطور با روحش آمیخته شود. فرماندهی لشکر که شده بود، همین عادتش به بقیهی رزمندهها منتقل شد. به فرماندهشان که نگاه میکردند و میدیدند نزدیک اذان، هر کاری داشته باشد رها میکند و وضو میگیرد، آنها هم الگو میگرفتند. بعد […]
انگار تنها نبودم

از همان وقتی که مهدی را باردار شدم، حسی در وجودم به من میگفت باید مراقب باشم؛ چیزی بیشتر از یک بارداری ساده. تمام فکر و ذکرم شده بود این بچّهای که توی دلم بود. هر غذایی نمیخوردم. هر جایی مهمانی نمیرفتم. قرآن خواندنم بیشتر شده بود و مرتّبتر. وقتی قرآن میخواندم، انگار تنها نبودم […]