زیر آتش، وسط درگیری

طرح کانالیزه کردن منطقههای جنگی، از عملیات خیبر باب شد. یادم هست یکی از بچّهها بود به نام شیخی. یک بعد از ظهری بود آمد. نقشهی کانالها را نشانم داد و گفت: «آقا مهدی دستور داده هر طور شده باید منطقه رو امن کنیم. راهش هم همین کانالهاست.» بچّهها با جان و دل روی کانالها […]
مغز نظامی سپاه

محسن رضایی بعد از شهادت مهدی خیلی ازش تعریف میکرد، جوری که انگار مغز نظامی سپاه را از دست داده باشد. میگفت: «توی کارهای نظامی آدم رو متحیّر میکرد. گاهی حرفهایی میزد، پیشنهادهایی میداد که به ذهن هیچ کس نمیرسید. واقعاً مدیر بود. فرمانده بود. میدونست توی هر موقعیتی، با نیروهاش چطور حرف بزنه تا […]
مهدی زین الدّین، فرماندهی لشکر هفده

مهدی اهل معرّفی کردن خودش هم نبود. کم پیش میآمد که بگوید من فرماندهی لشکرم، تا کارش راه بیفتد. آقا محسن تعریف میکرد: «یه بار جلسهی مشترک فرماندههای ارتش و سپاه برای تصویب عملیات بود. چندتا از سرهنگهای ارتش اومده بودن و روی کالک عملیاتی بحث میکردن. مهدی هم با همون لباس بسیجی، ته […]
یکی مثل همه

وقتی دیدمش، تیربار روی دوشش بود و قاطی بچّهها برمیگشت عقب؛ یکی مثل همه. با لباس گلی، پوتینهایی که دیگر رنگ سیاهشان معلوم نبود و قیافهی خسته و درهمی که یک لایه خاک رویش نشسته بود. به بچّهها بدجوری فشار آمده بود. گردان زده بود به خط ولی پشتیبانیش نکرده بودند. کلّی تلفات داده بودند […]
پای مجروح

دو قبضه خمپاره داشتیم که باید کار یک توپخانهی کامل را میکردند. عراقیها از جنوب جزیره نفوذ کرده بودند و جاده میساختند تا جزیره را دور بزنند. نمیدانم چرا توپخانهی خودی تعطیل شده بود و ما مانده بودیم با همین دو خمپارهانداز. خمپارهها داغ میکردند و من یکی از بچّهها را مأمور کرده بودم که […]
مخلصانه و دلبرده از همه چیز

حرف از مهدی زیاد میشود گفت. از فرماندهی که با همهی ابهت و متانتش اگر میخواست، میتوانست ظرف پنج دقیقه، بچّهها را از خنده رودهبر کند. آدمی که با آن همه مشغله، خلوتهای شبانه و نماز شبهایش ترک نمیشد. آدمی که با سن کمش، پیرمردها و آدمهای جاافتاده را شیفتهی خودش میکرد. توی جبههی غرب، […]
مرام مهربانی

مهدی فرماندهی لشکر، ظهر توی کانکس ما بود. هر وقت کار جدیدی میکردیم، فاکسی میآوردیم، مرکز تلفن را عوض میکردیم، دوست داشتیم بیاید و ببیند. فقط هم که ما نبودیم. همهی واحدها دوست داشتند مهدی کارهایشان را ببیند و تشویقشان کند. مهدی هم که با آن همه مسئولیت و کار که سرش ریخته بود، وقت […]
فرماندهی بینظیر

یک روز ماشین لندروری آمد و کنار گروهان ما ایستاد. اتفاقاً چندتا از بچّههای ارتشی هم آمده بودند پیش ما. درِ ماشین باز شد و مهدی زین الدّین آمد پایین. بچّهها رفتند طرفش و دورهاش کردند. چند نفری باهاش دست و روبوسی کردند و با هم رفتند توی یکی از سنگرها. یکی از درجهدارهای قدیمی […]
یاد فرمانده

صبح یکی از روزهای سال شصت و سه، توی حسینیهی لشکر مراسم بود. نمیدانم شاید زیارت عاشورا. من هم طبق معمول، پوتینهایم را پوشیدم. بندشان را شل کردم و رفتم حسینیه. موقع برگشتن، هرچه دنبال پوتینهایم گشتم، پیدایشان نکردم. با خودم گفتم شاید یکی از بچّهها اشتباهی پوشیده. وقت نماز ظهر و عصر، یک جفت […]
فرماندهی امام عصر (عج)

لشکر مهاباد رفته بود جلو. من و یکی از بچّههای قزوین هم که رستهاش زرهی بود، داشتیم وسایل یکی از تانکها را چک میکردیم. تا ظهر طول کشید. حسابی خسته شده بودیم. به نماز جماعت هم نرسیدیم. بعد اعلام کردند که همه توی حسینیه جمع بشوند. معمولاً اینجور وقتها، آقا مهدی میآمد سخنرانی. آن رفیق […]
لباسی به رنگ خون

سپاه، عشقش بود. تعصّبش بود. میگفت: «سپاهی یا باید عاشق باشه یا دیوونه. کسی که دنبال مادیات آمده باشد توی این لباس، غلطترین راه رو انتخاب کرده. دیوانگی کرده. اینجا اگه اومدین باید عاشق باشین. عاشق خدمت به اسلام، به مردم و الّا دیوانگی کردین.» یک روز هم توی حرفهاش گفت: «به لباسهایی که تنتونه […]
حرفهایش از دل برمیآمد و…

تأثیر حرفهای آقا مهدی روی بچّههای جبهه، چیز عادیای نبود که مثلاً بگویی «آدم شیرین زبونیه، یا فن بیان بلده.» نه اتّفاقاً. آقا مهدی اصلاً اهل لفّاظی و اینکه کلمات عجیب و غریب به کار ببرد هم نبود. حرفهایش امّا انگار از ته دلش میآمد. یک جور خالص بود و جذابیتی داشت که به دل […]
همشهری ما

ابهتی داشت زین الدّین. دربارهاش که میشنیدی، تصویر یک آدم چهل پنجاه ساله توی ذهنت میآمد، ولی وقتی از نزدیک میدیدیش، آن جوان لاغر بیست و دو ساله را، تازه میفهمیدی یک فرمانده چقدر میتواند خاکی و بیادّعا باشد. قبل و بعد از اینکه فرمانده شود، اخلاقش فرقی نکرد. از دور که میدیدیش، اگر میخواستی […]
هنوز نمیشناسمش!

من مدّت کمی با مهدی نبودم. شاید بیشتر از خیلیهای دیگر، امّا شناختن این آدمِ پر از تضاد، کار سختی بود. والله هنوز هم که فکر میکنم، میبینم خیلی نمیشناسمش. نزدیک والفجر چهار بود. گمانم آبان شصت و دو. دیگر با هم صمیمی شده بودیم. حرف نگفتهای برای هم نداشتیم. پشت داده بودیم به سنگر […]