بیا خواستگاری خواهر من!

آمده بود مرخصی بگیره. یک نگاهی بهش کرد و گفت: «میخوای بری ازدواج کنی؟» گفت: «آره، میخواهم بروم خواستگاری.» درنگی کرد و گفت: «خب بیا خواهر منو بگیر.» خوشحال شد و گفت: «جدی میگید آقا مهدی؟» آقا مهدی گفت: «به خانوادهات بگو برن ببینن، اگر پسندیدن، بیا مرخصی بگیر برو.» بندهی خدا تو پوست خودش […]
حرف حساب یعنی این!

در ستاد لشکر بودیم. شهید زین الدین یکی از بچّههای زنجان را خواسته بود، داشت خیلی خودمانی با او صحبت میکرد. نمیدانستم حرفهایشان دربارهی چیست. آن برادر دائم تندی میکرد و جوش میزد. آقا مهدی با نرمی و ملاطفت آرامش میکرد. یکهو دیدم این برادر ترک ما یک چاقوی ضامندار از جیبش درآورد، گرفت جلوی […]
تشویق به خاطر وظیفهشناسی

یک روز آقا مهدی میخواست وارد مقر لشکر شود. دژبان که یکی از بچّههای بسیجی بود، جلویش را گرفت: «کارت شناسایی!» «ندارم.» «برگهی تردّد!» «ندارم.» آن بسیجی هم راهش نداده بود. آقا مهدی خودش را معرّفی نمیکرد. اصرار کرد که من متعلّق به این لشکرم و باید داخل شوم. آن بسیجی هم میگفت الّا و […]
برنامهی جامع آموزش در چهار ماه مجروحیت

بدجوری مجروح شده بود. بعد از یک ماه که آوردیمش خانه، هنوز روی پا نمیتوانست بایستد. با کمک عصا، و به سختی راه میرفت. توی خانه، دو، سه روزش صرف دید و بازدید و عیادتهای فامیل و دوستان شد. در همین مدّت حالش طوری بود که انگار کمبود مهمی در زندگی پیدا کرده است. احساس […]
شکست و پیروزی مهم نیست

شهید مهدی زین الدین همیشه به رزمندگان میگفت: «ما چه پیروز شویم، چه شکست بخوریم، مهم نیست. اصل این است که به تکلیف خود عمل کنیم. اگر اسلام امروز نیازمند خون ماست تا به دورترین نقاط جهان گسترده شود، باید بجنگیم برای اسلام، نه برای جنگ.» رسم خوبان 17- تعهد و عمل به وظیفه، ص […]
هر تیری زدند دو تا جوابش را بدهید

مهدی را کمتر داخل سنگر فرماندهیاش میتوانستی پیدا کنی. بین بچّهها بود. وسط درگیریها، زیر آتش دشمن. گاهی فرمانده لشکر را میدیدی که دوربین به دست خوابیده روی سینهی خاکریز و دیدهبانی میکند. گزارش شناسایی معمولاً دستخط خودش بود. اینطوربودنش روحیّه بود برای بچّهها. هر وقت یک کم شل میشدیم و روحیّهمان پایین میآمد، یک […]
خداوند هر دو را قبول کرده است!

آخرین باری که دیدمش، سه روز قبل از شهادتش بود. صبح زود آمد. به اندازهی یک صبحانه خوردن ماند. مثل همیشه بیخبر آمد و با عجله رفت، ولی آن روز دلم میخواست بماند. میخواستم بیشتر ببینمش و با هم حرف بزنیم. انگار ناخودآگاه احساس کرده بودم که دیگر چنین فرصتی ندارم. نشست توی ماشین. من […]
رحمت خدا

یک روز بعد از نماز، توی مغازه نشسته بودم. فکر مهدی دوباره آمد سراغم «یعنی اسیر شده؟ شاید هم مجروح شده و گوشهی بیمارستانی افتاده. لابد حالش خیلی بده که نتونسته تماس بگیره. شاید نمیتونه حرف بزنه و شمارهی تلفن رو بده که به ما زنگ بزنن. نکنه شهید شده؟ نه. اگر شهید شده بود […]
چند دقیقه دیدار

یک بار مادرش خیلی دلش تنگ شده بود. چند وقتی هم بود خبری ازش نداشتیم. فقط میدانستیم توی سپاه دزفول است. دو نفری با مادرش سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم سمت دزفول. شب بود که رسیدیم. جایی رو نداشتیم. تا صبح یه جوری سر کردیم و صبح پرسان پرسان مقر سپاه را پیدا کردیم. […]
وقتی یاد گرفت نماز شب بخواند

وقتی مهدی به دنیا آمد، وضع مالیمان خیلی خوب نبود. از همان بچّگی یاد گرفت که کار کند، زحمت بکشد. لطف خدا بود که آن شرایط برایمان پیش بیاید و مهدی بچّهی نازپروردهای بار نیاید. کمک حالم بود. با آنکه مدرسه میرفت، روزی چند ساعت میآمد دم مغازه کمک من. توی خانه هم به مادرش […]
فرماندهی نگهبان

وقتی رسیدیم به نطقهای که باید مستقر میشدیم، چادرها را علم کردیم و پستهای نگهبانی را چیدیم. من پاس یکی مانده به آخر بودم. همان شب، مهدی زین الدّین همراه جواد دلآذر آمده بودند سرکشی. قبلش هم شناسایی بودند. شب را همانجا توی چادر ما خوابیدند. پست بعد از من ناصری بود. میدانستم کجا میخوابد. […]
خودش یک تنه

موقع خیبر، توی واحد تبلیغات لشکر هفده بودم. خب کارمان ایجاب میکرد توی منطقه نمانیم و دائم در حال حرکت باشیم، توی خط خودی. بیشتر جاهایی که سر میزدیم، مهدی زین الدّین هم آنجا بود. اصلاً از آن فرماندههایی نبود که بچسبد به سنگر فرماندهیاش. پشت نیروهاش بود. توی خیبر، آتش دشمن بیسابقه بود. عراق […]
دقیق و قاطع امّا بیادّعا

آقا مهدی نمونهی یک آدم چند بُعدی بود. توی جمع بچّهها، بیادّعا و مظلوم و سر به زیر و توی عملیات و سر جای فرماندهیش، دقیق و قاطع و خونسرد. توی فشارهایی که مغز آدم از کار میافتد، فکرهایی به ذهنش میرسید که میماندی. مثل آن روز، اواخر عملیات بود. دشمن هر چه توان داشت، […]
خجالت کشیدم

مأمور شدیم به خط پدافندی پاسگاه زید؛ من و محمّد مغاری. وقتی رسیدیم آنجا، شب شده بود. آنقدر که راه آمده بودیم، رمق سرپا ایستادن نداشتیم. محمّد از بچّههای اطّلاعات عملیات بود و قبلاً هم آنجا آمده بود. گفت: «بریم توی سنگر اطّلاعات بخوابیم تا صبح بشه و ببینیم تکلیف چیه.» وسط سنگر، یک بنده […]