فردای قیامت

دکمه‌ی کولر را فشار دادم. هوای سرد و لطیف، با فشار وارد ماشین شد. جان تازه‌ای گرفتم، ولی زیرچشمی «آقا مهدی» را زیر نظر داشتم. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که «آقا مهدی» انگشت سبّابه را لای قرآن گذاشت و سرش را به طرف من برگرداند و گفت: «الله بنده‌سی! می‌دانی، کولر را که روشن می‌کنی، […]

ما هم مثل آن‌ها

آقا مهدی توی اهواز بود. من و برادر سفیدگری هم توی سنگر فرماندهی بودیم. قرار شد برویم از تدارکات یک مقدار خورد و خوراک بگیریم. معمولاً مهمان می‌آمد و برای پذیرایی یک چیزهای آماده می‌کردیم. تدارکات هم با دست و دل بازی تمام، یک جعبه انار و یک جعبه پرتقال داد و آوردیم سنگر فرماندهی. […]

پیکر برادر

وقتی خبر شهادت حمید را به مهدی دادند، او لحظه‌ای سکوت کرد و بعد زیر لب «انا لله و انا الیه راجعون» گفت. معاون حمید، پشت بیسیم به مهدی گفته بود که می‌خواهند بروند حمید را بیاورند. مهدی گفته بود: «حمید و دیگر شهدا؟» -‌ امکانش نیست دیگران را بیاوریم. حمید را می‌آوریم. -‌ یا […]

ما اردن را دور زدیم!

حمید (باکری)، اولین کسی بود که در آن شب پرانفجار و خون قدم بر جزیره‌ی مجنون گذاشت. پشت سرش، اسماعیل و بسیجیان لشکر عاشورا به سنگرهای دشمن هجوم بردند. حمید، معاون لشکر بود و جلودار دیگران. با آمدن نیروهای تازه نفس، جنگ در میان جزیره‌ی شمالی و جنوبی شدیدتر شد. سرانجام جزیره‌‌ی مجنون آزاد گشت. […]

قوطی خرما

مهدی به چند سنگر سر زد. حواس قدیر به مهدی بود. وقتی صورت مهدی سرخ شد و به پیشانی‌اش چین افتاد، دل قدیری هری ریخت پایین. صدای مهدی در شناور پخش شد: «برادرها سریع بیایند این‌جا؟» چند لحظه‌ی بعد، همه دور مهدی گرد شدند. توده‌ای زباله تلمبار شده بود و مگس‌ها دورش وول می‌خوردند. مهدی، […]

الله بنده‌سی[1]

حوصله‌ی وحید داشت سر می‌‌رفت. نیم ساعت می‌شد که چشم به جاده دوخته بود. برای هر ماشین که می‌گذشت، دست بلند می‌کرد؛ اما هیچ کدام ترمز نمی‌کردند. آسمان در حال تاریک شدن بود و ستاره‌ی قطبی در شمال می‌درخشید. ساکش را بر زمین گذاشت. خودخوری می‌کرد که چرا برای برگشتن به پادگان دیر کرده است. […]

خاکریز

«یعنی چه؟ مگر قرار نبود لودرها به خط بیایند و خاکریز بزنند؟» تا به حالف آقا مهدی را این قدر عصبانی ندیده بودم. رگ‌های گردنش باد کرده بود. با چهره‌ای ملتهب می‌گوید: «آتش شدیده یعنی چه؟ این حرف‌ها کدام است؟ بچه‌ها دارند زیر آتش مقاومت می‌کنند. آن وقت تو می‌گویی لودرچیها نمی‌توانند جلو بروند. اصلاً […]

جهیزیه دخترم

باران تازه قطع شده بود. مهدی از پنجره‌ی اتاقش به خیابان نگاه می‌کرد. جوی‌ها لبریز شده و آب در خیابان و کوچه‌های مجاور سرازیر شده بود. مهدی پشت میز نشست. پرونده‌ای را که مطالعه می‌کرد، بست. در اتاق به صدا درآمد و نورالله وارد اتاق شد. هول کرده بود. مهدی بلند شد و گفت: «چه […]

نیروی خدماتی

رضا در زیر سایه‌ی درختی روی زمین ولو شد و گفت: «بفرما… این هم از این‌جا. تو که می‌گفتی اینجا دوست و آشنا داری؛ پس چی شد؟ شدیم سکه‌ی یک پول.» مجتبی، بسته‌های خرید را در دست جا به جا کرد و گفت: «دستم را که بو نکرده بودم. خب، شنیدی که. گفتند ناهارشان تمام […]

مثل برق‌گرفته‌ها

یکی از کارگرها که مردی جا افتاده و کمی چاق بود، گفت: «ان‌شاء‌الله امروز این خیابان را هم تمام می‌کنیم.» اسماعیل، کفشش را کند، دمپایی پلاستیکی به پا کرد و گفت: «اگر همه مثل او کار کنند، بله.» جوانی که خمیازه‌کشان دکمه‌های بلوزش را می‌بست، چند مشت محکم به سینه زد و گفت: «منظورت به […]

ضدّ انقلاب

صبح زود بود که به جناب شهردار (مهدی باکری) خبر رسید، تعدادی از نیروهای ضد انقلاب به یکی از روستاهای اطراف ارومیه آمده‌اند. مهدی، نیروهایش را آماده کرده و سوار بر جیب به سوی روستا رفته بودند؛ اما زمانی به روستا رسیدند که ضد انقلاب گریخته بود. چند زن بر گرد سه نعش شیون می‌کردند […]

قیافه‌های ساواکی 2

حمید گفت: «آخر من بروم جلسه، چه بگویم؟» مهدی دست بر شانه‌ی حمید گذاشت و گفت: «باز شروع شد. گفتم که قرار است فرماندهان لشکرهای سپاه و ارتش دور هم جمع بشوند و برای عملیات آینده برنامه‌ریزی کنند. ناسلامتی، تو معاون من هستی. باید جور مرا بکشی. حمید به قرارگاه رسید. بیشتر فرماندهان را می‌شناخت. […]

قیافه‌های ساواکی 1

مهدی، سیاهی کسی را دید که از دور می‌آمد. دل به راه زد و از تپه سرازیر شد. حمید بود، عرق‌ریزان با دو کوله‌ی بزرگ بر دوش می‌آمد. به هم رسیدند. حمید، کوله‌ها را بر زمین گذاشت و همان جا از خستگی بر زمین نشست. مهدی بغلش کرد و بعد شانه‌هایش را مالید و گفت: […]

نمره بیست

کاظم و مهدی با هم به خانه رسیدند. در خانه نیمه باز بود. کاظم شک کرد. مهدی آهسته در را باز کرد. آبا چند روز پیش برای دیدن اقوامش به روستا رفته بود. طبق قرار، هیچ کدام از آن سه، در خانه را باز نمی‌گذاشتند؛ اما حالا در خانه باز بود. کاظم به مهدی اشاره […]