استفاده‌ی شخصی ممنوع!

در یکی از روزهای گرم تابستان 1364، مأموریت داشتم که به روستای «قره بلاغ» بروم. به دو راهی «جلیان» که رسیدم، شهید جاویدی را دیدم که با همسرش در کنار جاده ایستاده و منتظر ماشین هستند. گرما بیداد می‌کرد و از شدّت گرما، خیس عرق شده بودند. توقف کردم و پس از سلام و احوالپرسی […]

همه‌ی سختی‌ها را تو تحمّل می‌کنی

یکی – دو روز بعد، یک شب کُنج اتاق نشسته بودیم و متوجّه شدم که خیلی دارد به من نگاه می کند. برّ و برّ زل زده بود توی چهره‌ی من. -‌ چی شده پسر خاله! نکنه عاشق شدی سر نو… آهی کشید. نه دختر خاله جان! کاش شبی که آمدیم خونه‌ی شما، به من […]

دوست دارید با حضرت زینب (س) همدردی کنید؟

در اسفند 1360 ما در یک مراسم روحانی و بدون سر و صدا با هم عروسی کردیم. یادم هست صبح همان روز، آقا مرتضی در جمع خانواده حاضر شد. -‌ خواهش می‌کنم این مراسم را بدون سر و صدا برگزار کنید. اطراف ما خانواده‌ی شهید هست. البته همگی موافق بودیم و همان شد که او […]