مرا زمین بگذارید

با دوستم نشسته بودیم و منتظر فرمان حرکت بودیم. در کانال مجاور ما گلوله‌ی خمپاره منفجر شد. در نور منوّرها دیدم که کسی فرو غلتید، امّا سعی کرد خودش را کنترل کند. با دوستم به سوی او رفتیم. اوّل باورم نشد او باشد، امّا وقتی با دقّت نگریستم، او را شناختم؛ فرمانده‌ی عملیاتمان بود که […]