دست‌های حنا بسته

یزد آن موقع کوچک‌تر بود. بیشتر مردم هم دیگر را می‌شناختند. هر چه می‌شد، همه جا می‌پیچید. محمّد هم به خاطر درسش و هم برای خطش معروف شده بود. اسمش سر زبان‌ها افتاده بود؛ توی مدرسه‌ها بیشتر. یک روز دیدم دست‌هایش را حنا بسته. به مسخره گفتم: «محمّد! این دیگه چه کاریه؟» گفت: «این طوری […]