به ناموسها تجاوز میشه، ما ساکت بمانیم؟

وارد خانه شدم، دیدم دارد ساکش را میبندد. بغض، گلویم را گرفته بود و قطرات اشک، چون دانههای بلور، بر گونههایم میغلتید. حاجی کمی سرش را بالا آورد، نیم خیز شد و از زیر چشم نگاهی به من انداخت. انگار منتظر حرفی بود. گویا میدانست که باید جواب پس بدهد. همانطور که نیم رخ مرا […]