خدایا گناهنم را ببخش

لب‌های خشکش از هم باز شد و گفت: «امشب آخرین شب زندگی من است.» به شوخی گفتیم: «مرگ و زندگی دست خداست، تو از کجا می‌دانی؟» با تأکید گفت: «می‌دانم همین امشب شهید می‌شوم.» کنار سنگر ایستاده بود؛ در حالی که نگاهش را کشانیده بود تا روی جزیره. چنان توی خودش بود و با خدا […]