می‌برم با زن و بچّه‌ام می‌خورم

علاقه‌ی بسیار زیادی به خانواده‌اش داشت. درست است که هر پدری فرزندش را دوست دارد؛ امّا میزان عشق و علاقه‌ای که محمد نسبت به فرزند خود داشت، یک چیز به خصوصی بود. برادرش می‌گوید یک روز، محمد، سر ناهار آمد خانه‌ی ما. داشتیم ناهار می‌خوردیم. گفتم: «محمد! بنشین غذا بخور.» و برایش غذا کشیدم. گفت: […]

 زنبورها!

در منطقه‌ی فاو می‌بایست خاکریزی زده می‌شد. حجم آتش بسیار سنگین بود؛ چون از دو محور، هم از محور ام القصر و هم از محور البهار، دشمن به این منطقه تسلط داشت و بچّه‌ها را زیر آتش خود گرفته بود. بچّه‌های جهاد تهران  مسئولیت زدن خاکریز را بر عهده گرفته بودند؛ اما به علت فشار […]

به نیروها جسارت می‌بخشید

در جزیره‌ی مجنون قرار بود کار بشود؛ امّا به علت آتش سنگین دشمن، راننده‌ها در روز کار نمی‌کردند. آقای موسی‌زاده می‌گوید: «یک روز داخل سنگر نشسته بودیم که دیدم سر و صدای ماشین‌ها بلند شد. وقتی آمدیم بیرون دیدیم محمد که مسئول قرارگاه بود، به همراه یکی – دو نفر دیگر بدون توجه به آتش […]

با آب شور وضو گرفت

محمّد مکرّر شب‌ها با خدا راز و نیاز می‌کرد؛ گریه می‌کرد؛ نماز شب می‌خواند. به راستی انسان تعجب می‌کرد جوانی با این سنّ کم، چقدر ایمان دارد که در بدترین شرایط، در بیابان‌ها و در صحنه‌های نبرد از نماز شبش غفلت نکند. در یکی از مناطق، آب کافی موجود نبود. حمام هم با چادرهای جهاد […]