قوم و خويش گمشده

پياده، با لباس نظامی، راه افتاديم رفتيم توی روستا. هر كس را كه میديد، چنان سلام و ديده بوسی میكرد، چنان حال و احوال خودش و خانوادهاش را میپرسيد كه انگار صد سال است آنجا زندگی كرده و همه را میشناسد. حتی حال ماموستاي روستاشان را ازشان پرسيد. به يكی از بچّههای آنجا گفت «میشه […]
نجات مردم

خیلیها توی خودمان بودند که ورد زبانشان بود «باید ضد انقلاب رو از بین ببریم.» ولی بروجردی میگفت «باید مردم کردستان رو نجات بدیم.» همهی هوش و حواساش به مردم بود. یک روز رسیده بودیم به روستای نیزه و برای آزادسازیاش داشتیم با توپ 106 میزدیم به جاهایی که حدس میزدیم ضد انقلاب آنجا باشد. […]
شوخی (اول چشمتون به آسمون باشه)

يك بار رفتيم يك منطقهی را گرفتيم كه تا حالا كسی نتوانسته بود بگيردش. ارتفاعی بود در شمال قصر شيرين و جنوب جوانرود، در منطقهی كانیدشت. قرار شد با بروجردی برويم برای بازديد. ماشينمان آهو استيشن بود. از شانسمان شب قبلاش آنقدر باران آمده بود كه همه جا پر از گِل شده بود. مگر میشد […]
فقط دل به دست بيار

توی شهر چو افتاده بود «بروجردی رفته فئودالها را مسلح كرده» و راستاش، اين بابا، اصلاً از من حرفشنوی نداشت و دماغاش را خيلی بالا میگرفت. رفتم به بروجردی گفتم «اين پولداره آدم زياد خوبی نيست. توی شهری كه من مسئولاش هستم، نه حرف گوش میده، نه اسلحهش رو پس میده، نه اصلاً جواب سلام […]
برای دل بچّهها وقت گذاشتم

رفته بوديم ميرآباد به بچّهها سربزنيم كه تا فهميدند بروجردی آمده، آمدند دورهاش كردند و حتی براش توی صف ايستادند تا با فرماندهشان ديده بوسی يا درد دل كنند. تعدادشان آنقدر شد كه به دويست ميزد. ما آن روز جلسهی مهمی داشتيم. اگر ديد حركت میكرديم، هم جادهها زود بسته میشدند، هم به جلسه نمیرسيديم. […]
تکلیف شما چیست؟

«همهشون خسته شدهن. از فرماندهی گردانها بگیر بیا تا نیروی عادی. دیگه نمیتونیم قانعشون کنیم بیشتر وایسن جوانرود. ورد زبونشونه که دارن اینجا میپوسن. شما بگو. بگو ما چی کار کنیم، چی بگیم به اینها آخه.» شهید بروجردی گفت «براشون صحبت کنین، نصیحت کنین، توکل یادشون بدین.» گفتم «همهشون میگن ما بریدهیم.» گفت «از جوانرود. […]
دفاع از ناموس

یک عده از بچّههای گردان 4 پادگان ولی عصر، توی ده سراب گرم، یکی از کوهها دستشان بود. تا ما را دیدند، همهشان از کوه آمدند پایین. بروجردی اصرار داشت که برگردند سر پستشان. آنها میگفتند آب ندارند، نان ندارند، تأمین ندارند. مریض هم که هستند. بیشترین اعتراضشان این بود که «چرا ما رو عوض […]
لشكر تازه نفس

برگشت گفت «بچّهها، میدونين امروز چه روزيه؟» هيچ كس توی باغ نبود يادش هم نبود. فكر كرديم میپرسد امروز چند شنبهست. يكی گفت مثلاً «دوشنبه.» بروجردی گفت «نه. امروز عاشوراست.» نفسها توی سينههامان حبس شد. يك غم غريبی آمد توی دلهامان نشست. بروجردی گفت «حيف نيست همينجور ساكت بشينيم، نوحه نخونيم، سينه نزنيم؟» رو كرد […]
مافوق من فقط امامه

یک بار رفتم با آقای هاشمی و خامنهایی مطرح کردم که محمد بروجردی لیاقت فرماندهی کل سپاه را دارد، آنها هم قبول کردند و در یک فرصت مناسب که محمد آمد تهران، بروم رک و راست بهش بگویم «تو باید تهران بمونی.» گفت «چرا؟ چیزی شده مگه؟» گفتم «چیزی میشه اگه بمونی.» گفت «کلاهمون نره […]
من به همین لباس خاکی قانعام

حالا شما تصورش را بکن که بیایند مثلاً بگویند «قراره بروجردی رو وزیر سپاهش کنن.» شما اگر جای من بودید، چی کار میکردید؟ من به روی خودم نیاوردم. رفتم به روی محمد آوردم. یک کمی هم مزهاش را زیاد کردم تا بفهمد دارد تکه میپرانم. برگشت یک دانه از آن خندههاش را مهمانام کرد و […]
مدیریت بروجردی

از تدبیر و هوش سرشار و مدیریت بروجردی بود که اگر به هر کس بها میداد، اختیار هم میداد تا درست تصمیم بگیرد. این کار هر کسی نبود. اگر ماشینمان میرفت روی مین، یا یک گروهان میافتاد توی کمین و هفتاد هشتاد نفر از بچّهها، کاری ازشان برنمیآمد، سریع میآمد بقیهی بچّهها را جمع میکرد […]
«و ان یکاد» از ته دل بخون!

ما توی روستای کوریجال بودیم و ضد انقلاب داشت از بالای کوه میزدمان، که هلیکوپتر بروجردی آمد پیادهاش کرد و رفت. شدت تیراندازی آنقدر زیاد شد که هر کس پاش را برمیداشت، یک تیر میآمد میخورد به جای پاش. هیچ کس نبود که دنبال جانپناه نباشد. یا مثلاً خودش را پشت سنگری چیزی پنهان نکرده […]
ژ سه تاشوی معروف

گنجیزاده فرماندهی تیپمان بود. با آن ژسهی تاشوی معروفاش جلو ما حرکت میکرد. این ژ سه برای خودش حکایت عجیب غریبی داشت. اولین صاحباش حاج احمد متوسلیان بود. توی ارتفاعات شمشیر میرسد به دست ناصر کاظمی. بعد از شهید شدن کاظمی هم قسمت گنجیزاده میشود. نمیدانید چه ذوقی داشت از به دست آوردناش. آوردش توی […]
همهاش تجربه بود!

نمیدانم آن دل را از کجا آوردم. پیش خودم حساب کردم اگر او آنجا، سالم، ایستاده و لبخند میزند، لابد یک چیزی میداند. ناگهان دیدم، سرپا و سالم، ایستادهام کنارش و دارم ازش میشنوم «به صدای این فشنگها گوش بده که دارن از کنارمون رد میشن.» گوش دادم، ولی جز ترس از اصابت و داغی […]