ملائکه میرسند!

در عملیات «مطلع الفجر» که قرار بود تنگهی کورک آزاد شود، مقدار زیادی پیشروی کردیم. در حین پیشروی عدّهای از بچّهها که به سمت رأس ارتفاع در حال حرکت بودند، اما زیر رگبار تیربارهای عراقی قرار گرفتند و متوقف شدند. بلافاصله فرماندهی گروه با بیسیم به شهید «محّمد بروجردی» اطلاع داد که نیرو لازم داریم. […]
همان لبخند، همان سلام

همسایه بروجردی بود، سر مسألهای با برادر بروجردی درگیری پیدا کرد. ما هم بودیم، پادرمیانی کردیم و به قضیه فیصله دادیم. فردا همسایه آمد پیش ما، خیلی عصبانی بود. علّتش را پرسیدیم. به خاطر عصبی بودنش، اوّل چیزی نگفت و فقط صحبت از این میکرد که: «اون من را مسخره کرده!» ـ کی؟ ـ «بروجردی!» […]
خدایا ما را ببخش!

هر وقت برای شهید «محمّد بروجردی» تعریف میکردند، بعضی از بچّهها از شما استفاده میکنند و میگویند؛ «بروجردی» اینطور آدمی است؛ اصلاً به روی خودش نمیآورد و همهی حرفهایی را که درباره او زده میشد، نشنیده میگرفت. اگر احیاناً از شنیدن مسائلی که در رابطه با او مطرح شده بود، ناراحت میشد، در نهایت میگفت: […]
قلک حساب اعمال

یک قلک داشتم که یک گوشهاش شکسته بود. قرار گذاشتیم هر کداممان غیبتی کرد یا مرتکب گناهی شد که به نظرش بزرگ آمده، پولی بیندازد داخل قلک. قرار بود گناههای هم دیگر را هم تذکر بدهیم و جریمهی آن هم سوا باشد و هر جمعه نزدیک غروب پولهای داخل قلک را از تَرَکی که کنارش […]
کفش نمره 45

شب و روز دنبال این بودیم که سر به سر هم بگذاریم. پاهای بزرگ علی و اینکه هیچ وقت کفش اندازهی پایش پیدا نمیشد و باید یک روز تمام کل بازار ارومیه را گز میکردیم که شاید یک جفت کفش اندازهی پایش پیدا کنیم، گزکی بود که هر شش هفت ماه یک بار میافتاد دست […]
منطقه از وجودش تاريك شده

منطقهی هفت را كه از منطقهی يازده جدا كردند، حرفها پشت سر بروجردی زيادتر شدند. كار به جايی رسيد كه هر كس به بروجردی نزديك بود و آشنايی داشت، از پستهای سازمانی اخراج شد و كسانی را به جاشان آوردند كه از آشناها و حرف گوشكنهای خودشان بودند. يعنی به معنی واقعی كلمه عليه بروجردی […]
پاپوش

هلیكوپتر محمد درست يك مرحله قبل از باز شدن جاده سقوط كرد. سال 61 بود، 20 آبان. آن روز آنقدر برف آمد كه جاده بسته شد. بچّهها كه آمده بودند برای ضربهی آخر، مجبور شدند برگردند. بروجری و هاشمی – مشاور عملياتیاش- و عربستانی با هم رفتند سوار هلیكوپتر 214 بشوند بروند اروميه، كه هلیكوپترشان […]
بیمهریها

داشتيم تلاش میكرديم قرارگاه حمزه را تشكيل بدهيم تا مسايل نظامی كردستان با وجود ارتش و سپاه و ژاندارمری در يك جا متمركز بشود كه زمزمه افتاد توی سپاه «بروجردی قبل از انقلاب جزو مجاهدين انقلاب بوده و نبايد در رأس سپاه باشد و… اصلاً بايد عزل بشود.» آش آنقدر شور شد كه مسئوليتها را […]
امر خدا

با آن همه جانی که گذاشت برای کردستان، نمیدانست چرا کارها اینقدر به هم گره میخورند. تحلیل خودش این بود «به آخرش نزدیکایم. مطمئنام. منتها حتماً یک حکمتی هست که قدمهامون اینقدر کنده.» میگفت «اینها همه امر خداست. حتی این عقب افتادنه همه امر خداست.» میگفت «حتماً یه جایی یه اشکالی وجود داره که خدا […]
رخت نو

من رفته بودم بوکان و یک جفت نیم چکمهی جیرِ کرم رنگ گرفته بودم. بروجردی دیده بودشان. گفته بود «چه کفشهای قشنگی!» گفته بودم «قابلی نداره.» گفته بود «نرم هست، سبک هست، خوب هست؟» گفته بودم «تا دلات بخواد، میخوای یه جفت هم برای تو بگیرم؟» گفته بود «نیکی و پرسش، غلام جون؟» رفتم پیش […]
از غافله عقب نمونیم؟

کاظمی که رفت، چون کارش زمین مانده بود، بروجردی حتی یک روز را هم تعطیل نکرد که مثلاً برود ختم و چه و چه. ماند و کار را تمام کرد. هیچ یادم نمیرود که چقدر ناصر را دوست داشت. وقتی گفتم «ناصر هم رفت»، یک غمی توی صورتاش نشست که هیچ وقت اینجوری ندیده بودماش. […]
دلتنگی آخر

«میگه میرزاست، داداش ته؟» گوشی را گرفتم، حال و احوالاش را پرسیدم، دیدم صداش مثل همیشهاش نیست، پکر میزند. گفتم «چی شده، میرزا؟» گفت «به بچهها بگو بیان ببینمشون.» گفتم «کجا؟» گفت «دلام خیلی براشون تنگ شده. شاید دیگه وقت نباشه.» گفتم «همهشون بیان؟» گفت «خودت نخواستی بیای عیب نداره. ولی اونها رو، همهشون رو، […]
درس اخلاق حین عملیات

بارها شد که ضد انقلاب میَآمد روی بیسیم ما و شروع میکرد به فحاشی. بعضی از افسرها و سپاهیهای جوانتر احساساتی میشدند و میخواستند جوابشان را آب نکشیدهتر بدهند که محمّد نمیگذاشت. بیسیم را برمیداشت و با همان آرامش و لبخند همیشگیاش شروع میکرد به نصیحت و یادشان میآورد که اینجا ایران است و مملکت […]
برای نوکری شما آمدیم!

یک بار قرار بود یک ده بزرگ را پاکسازی کنیم. از توی خانهها هنوز به طرفمان تیراندازی میکردند. محمد گفت «مردم نباید آسیب ببینن.» گفت «بچّهها رو دارن میزنن.» گفت «تیره دیگه. بذار بزنن. بذار اونقدر بزنن تا تیرشون تموم شه.» خیره شد به خانهیی که از آنجا تیراندازی میشد و گفت «حساب مردم از […]