فقط ایمانش کامل باشد

اوّلش جرأت نمی‌کردم به او بگویم، ولی بعد از کلّی فکر کردن، بالاخره خودم را قانع کردم که اگر بفهمد، رضایت خواهد داد؛ چون با روحیه‌اش آشنا بودم. من می‌دانستم که اگرچه بچّه است، ولی عاقل است و با این امر خیر مخالفت نمی‌کند. جوانک هم بچّه‌ی بدی نبود، توی همان کارگاه باحقوق کم پادویی […]

 سرپرست

از همان دوران کودکی، مدیر و مدبّر بود؛ چه در کارگاه و چه در خانه. با وجود این که در خانه، فرزند بزرگتر از او هم داشتند؛ امّا سکان‌دار کشتی خانواده، او شده بود. او خانواده را سر و سامان می‌داد و مشکلات خانه به دست او حل و فصل می‌شد. دیگر همه پذیرفته بودند […]

یک مرد تنها در صحنه نبرد

اواخر تابستان 1361 بود. قرار بود دو روستا را آزاد کنیم؛ رفته بودیم برای پاکسازی. دو دسته تانک از ارتش آمده بود و تعدادی از نیروهای تیپ ویژه‌ی شهدا. عملیات شروع شد و درگیر شدیم. ناگهان متوجه شدم به کمین ضد انقلاب افتاده‌ایم؛ مثل این است که دست ما را خوانده بودند و از قبل […]

پیش توّابین می‌خوابم!

حاجی (شهید بروجردی) گفت: «می‌ریم سنندج. اسلحه و مهمات چی داریم؟» سید گفت: «زیاد نیست، دو تا کلاشینکف، دو تا یوزی، دو تا کلت و یک قبضه ژ – 3.» آن روز، چند تا نارنجک هم همراه خودمان داشتیم، با چند تا خشاب اضافه. سید هم مثل همیشه سوئیچ در دست، در کنار ماشین ایستاده […]

شرکت در دعای کمیل

سال 1361 بود. قرار بود در منطقه‌ی «جوانرود» عملیاتی صورت گیرد. پیش از انجام عملیات، من به همراه چند تن از برادران، مأمور شدم که به منطقه برویم و در مورد عملیات تحقیق کنیم. چند نفری می‌شدیم. بچّه‌های تبلیغات هم با ما بودند. هنوز کارمان تمام نشده بود. قرار شد شب را در پاسگاه. «تازه […]

ساواکی

سال 1357 بود. بروجردی آمد پیش من و گفت: «یک قبضه کلت می‌خواهم. می‌خواهم کار یک ساواکی را تمام کنم.» گفتم: «من یک قبضه اسلحه دارم، ولی به شما نمی‌دهم.» گفت: «چرا؟» گفتم: «چون خراب است، می‌ترسم در حین انجام کار، تو را گیر بندازد.» گفت: «تو آن را به من بده، بقیه‌اش با من!» […]

حمل مهمات

معمولاً یک کُت بلند به اندازه‌ی یک اُورکت می‌پوشید که جیب‌های بزرگی داشت. به نحوی که هر جیبش تقریباً یک گونی کوچک می‌شد! یکی از روزها پیش از انقلاب، در بازگشت از سفری که به «کردستان» داشتیم، نُه قبضه اسلحه‌ی کمری به همراه یک گونی فشنگ با خودم آوردم. توی یک از خیابان‌های تهران، بروجردی […]

عبدالله قصاب

دوره، دوره‌ی گردن کُلفتی بود. آن زمان هر کس که توی محل عربده کشی می‌کرد و از چهار نفر زهر چشم می‌گرفت، بعدها می‌توانست هر طوری که می‌خواست، بتازد. «عبدالله قصاب» هم از این دسته افراد بود. بزن بهادر بود و کسی از پس او برنمی‌آمد. باورش شده بود که کسی جلوی او جرأت عرض […]

نماز و قرآن

در طول ده سال زندگی مشترکمان، هیچ‌گاه ندیدم که نماز محمّد قضا یا حتی دیر شود. در طول مسافرت‌هایی هم که با هم داشتیم، هرگاه در راه صدای اذان به گوشش می‌رسید، هر جا که بود، ماشین را نگه می‌داشت و همان جا نمازش را می‌خواند. حالا مقصد دور بود یا نزدیک، فرقی نمی‌کرد. بارها […]

با یاد خدا، گرم می‌شد

توی چله‌ی زمستان، که حتی از زور برف و سرما چارپادارهای «امامزاده داوود» از رفتن به آن‌جا خودداری می‌کردند، می‌گفت: «بریم امامزاده داوود». آن هم نه برای تفریح و گردش، بلکه برای خودسازی. حرکت می‌کردیم، با یک مکافاتی توی برف و یخبندان، خودمان را به آن‌جا می‌رساندیم. وارد امامزاده که می‌شدیم، همه‌ی ما برای فرار […]

نگهبانی

سال 60 بود، زمانی که نیروها بسیج شدند تا جاده‌ی «بانه – سردشت» را پاکسازی کنند. جمعی از نیروهای آموزشی و پاسداران پادگان آموزشی شهدای کرمانشاه هم آمده بودند. شهید بزرگوار «کاوه» هم در آن عملیات حضور داشت. در آن طرف، روستایی است به نام «کوه خان.» من فرمانده‌ی گروهان آن‌جا بودم. شب عملیات، ما […]

خیلی متواضع بود

هرگز دوست نداشت مطرح شود. هرگاه از جایی برای فیلمبرداری از او می‌آمدند، فوراً گروه فیلمبرداری را به جای دیگر حواله می‌‌داد. می‌گفت: «برید با بچه‌هایی که عملیات کرد صحبت کنید؛ ازآن‌ها فیلم تهیه کنید.» یک بار پس از عملیاتی که در اطراف روستاهای «خلیفان» و «کشک دره» داشتند و این روستاها را پاکسازی کردند، […]

از شاه بیزار بود

یک روز صاحب کار محمّد، مرا خواست و گفت: «این پسره کلّه‌اش باد داره، باید یک فکری به حال او بکنین که کمی سر عقل بیاد.» بعد گفت: «چاره‌ی کار او این است که برایش زن بگیرین!» پذیرفتم. حالا چه کسی را برای او بگیریم؟ جواب پیش خود محمّد بود، دختر خاله‌اش را خودش از […]

بالا شهر

پس از انقلاب با بروجردی به دنبال خانه می‌گشتیم. آن موقع خانه‌ی مصادره‌ای زیاد بود. نشانی یکی از آن خانه‌های مصادره‌ای را گرفتیم. این خانه در بالای خیابان ولی عصر (عج) و در اطراف باغ وحش قدیم تهران بود. وقتی با خانواده‌ی بروجردی برای دیدن خانه رفتیم، بروجردی گفت: «صلاح نیست ما در این نقطه […]