آموزشهای اعتقادی

پس از عملیّات والفجر 4 حاج همّت تمام اعضای کادر را در دو کوهه جمع کرده بود. یک روز به من تلفن زد و گفت: «حاج آقا! من خواهش میکنم شبانه خودتان را به دو کوهه برسانید.» هر چه سریعتر خودم را به آنجا رساندم. همّت را دیدم و گفتم: چه شده؟ گفت: من این […]
ما حاضریم به جای شما بجنگیم!

یک بار تعدادی نیرو به منطقه اعزام کرده بودند که همگی دانشجوی مقطع دکترا و تحصیل کردهی ایتالیا بودند. تعدادی جوان مؤمن و متعهد که به خاطر جنگ درس را رها کرده و به ایران برگشته بودند. برخورد با چنین افرادی ویژگیهای خاصّی را میطلبید. حاج همّت بر این نکته توجّه داشت. وقتی آنها را […]
فرمانده کیست؟

به مسائل اعتقادی و دینی اهمیّت میداد و در این زمینه کار کرده بود. زمانی که در صدد برآمدم تا نکاتی را در مورد فرمانده و فرماندهی که در دین و منابع دینی ما هست، جمع آوری کنم، تعدادی از آیات قرآن، احادیث، روایات و خطبه از نهج البلاغه بررسی و استخراج شد. پس از […]
صرف غذا بعد از نیروها

یک بار که همت و فرماندهان گردانها دور تا دور سفره نشسته بودند، شهید همت بشقابی را برداشت که برای خود غدا بکشد. ناگهان برای لحظهای چشمش به نقطهای خیره شد. رو به بیسیمچی کرد و گفت: - برادر! بیسیم بزن ببین به بچّهها در خط غذا دادهاند یا نه؟ او با این سؤال، دیگران […]
از بس دوستش داشتند…

یک روز حاج همت برای دیدار بچّهها به چادر آنان میرود. بچّهها از بس حاجی را دوست داشتند، سر حاجی میریزند و شروع به شوخی با او میکنند. در این حین میبینند که حاجی میگوید: «ای بیانصافها، انگشتم را شکستید.» ولی بچّهها هیچ کدام توجهی به گفتهی حاجی نمیکنند. دو روز بعد دیدند که انگشت […]
شمارهگیری با تلفن بیشمارهگیر!

شوخی و شیطنتهای رضا دستواره زبانزد بود. یک بار در پادگان ابوذر بودیم، یک خط FX داشتیم که اصلش توی مخابرات بود. یک خطش را هم پارالل کرده بودند به اتاق ما که گوشیاش شمارهگیر نداشت. همینطور که نشسته بودیم، رضا گفت: «میخواهید با همین گوشی برایتان شماره بگیرم؟» عبّاس کریمی گفت: «مگر میشود؟» رضا […]
یک سؤال داشتم!

همیشه به نیروها طوری تذکّر میداد که کسی ناراحت نشود. سعی میکرد با شوخی و لبخند مطلب را به طرف بفهماند. یک بار، تدارکات لشکر مقدار زیادی کمپوت گیلاس به خط آورد و پشت خاکریز ریخت. ما هم که تا به حال این همه کمپوت را یک جا ندیده بودیم، یکی یکی آنها را سوراخ […]
سعی کن خونسردیت را حفظ کنی

داخل سنگر فرماندهی نشسته بودم که ناگهان یکی از برادران در سنگر را باز کرد، داخل شد و بدون مقدمه شروع کرد سر حاج همّت داد وفریاد کردن و در مقابل بچّهها با لحن اهانتآمیز حرف زدن. من پریدم وسط حرفش و گفتم: «این حرفها را نزن، زشت است. به فرض اینکه حق با تو […]
راحت و آرام نشسته بود!

بعد از عملیات والفجر سه، در منطقهی عملیّاتی، به طرف خط میرفتیم. حاجی میخواست از خط بازدید کند. میگفت: «باید خودم همه جا را از نزدیک ببینم تا موقع عملیّات بتوانم خود را همراه بسیجیها احساس کنم.» در همان حالی که داشتیم به طرف خط میرفتیم، یک هواپیمای عراقی از رو به رو به طرف […]
چفیه من

به عادت همیشه، هر روز یک نفر شهردار ساختمان میشد تا نظافت و پذیرایی و شست و شو را بر عهده بگیرد؛ اما متأسفانه وقتی نوبت به بعضیها میرسید، تنبلی میکردند و ظرفهای شام را نمیشستند. از یک طرف، گرمای طاقتفرسا و از طرف دیگر وجود حشرات، حسابی کلافهمان کرده بود؛ البته هیچ وقت ظرفها […]
ناشناخته

شبی در یکی از محورها نیمه شب از فرط خستگی داخل چادر بچّههای بسیجی میشود و تا صبح کنار آنها میخوابد. صبح وقتی بچّههای لشکر بیدار میشوند، از یکدیگر میپرسند که: «این کیست؟» و او را که فرماندهی لشکرشان است، نشناخته بودند. هرگز لباس نو نپوشید. پوتینهای مرا پاک میکرد. لباس کهنهای را از انبار […]
تنها تقاضای من، تنها خواهش او

حاجی میگفت: «وقتی مادرت میگفت که لباس و چیزهای دیگر هم بخر و تو میگفتی: نه همینها بس است، برگردیم. نمیدانی که در دلم از خوشحالی چه خبر بود؛ از اینکه میدیدم شما الحمدلله همانی هستید که میخواهم.» تنها تقاضای من از حاجی این بود که عقد ما را امام (ره) جاری کند. حاجی، مدتی […]
طعم بیداری

مادر شهید حاج محمد ابراهیم همت میگوید: ابراهیم از جبهه برای دیدن فرزند تازه به دنیا آمدهاش به قمشه رسیده بود. با اینکه دیر وقت بود، نیمه شب با صدای گریه و تضرّع او از خواب بیدار شدم و دیدم دارد نماز شب میخواند. صبح همان شب که ابراهیم قصد بازگشت به جبهه را داشت، […]
پیام امام

سختترین لحظات عملیّات خیبر بود. همه چیز تمام شده بود. سنگر محکمی نداشتیم که در آن از خودمان دفاع کنیم. جزیره داشت ازدست میرفت. محور طلائیه باز نشده بود. مشکل پشتیبانی داشتیم. دشمن خیالش از طرف طلائیه و بقیهی جاها راحت شده بود. همهی فشارش را گذاشته بود روی جزیرهی مجنون. همهی جاهایی را که […]