تنهاترین آدم دنیا

دوچرخههامان را بستیم به درخت و نشستیم روی نیمکت کنار حوض بزرگ مسجد که فوارهاش باز بود. حیاط پر از درخت و لب حوض پر از ماهی مسجد پاتوق دائمیمان بود. هر با ر دلمان میگرفت، میآمدیم همین جا. حس کردم پرویز میخواهد چیزی بهم بگوید که نمیتواند. حرفهایی میزد که بیشتر نگرانم میکرد. مقدمههایش […]
اشتباه میکنید من زندهام!

رفتم داخل سردخانه تا برای آخرین بار ببینمش. با دوربینی که هدیهی خود او بود و عکاسی را با آن یادم داده بود، از او که خیلی آرام و راحت چشم بر هم گذاشته بود، عکس گرفتم. پیکرش سالم بود. وقتی از پشت لنز دوربین نگاهم گره خورد در چشمهایش که با آرامشی غریب به […]
مأمور برگرداندن شهدا

حرف اولی که زد موضوع انتقال شهدا بود. گفت «الآن است که هواپیماهای عراقی بیایند و منطقه را بمباران کنند. اگر نجنبیم اجساد شهدا زیر بمباران متلاشی میشوند.» رزمندهها وقت حمله، بین تجهیزاتشان نارنجک و گلولهی آر پی جی و…داشتند و وقتی شهید میشدند، کافی بود چاشنی کوچکی کنارشان عمل کند و مهمات داخل کولهشان […]
شهید آبآور (سقا)

میگفتند عملیات لو رفته و بچهها در محور ابوقریب زمینگیر شدهاند. دشمن محورهای مواصلاتی را زیر آتش مستقیم گرفته بود و عملاً امکان انتقال تدارکات را نداشتیم. علی که برگشت، فهمیدم قضیهی لو رفتن والفجر 1 دروغ نبود. گفت باید برود برای بازدید خط. فرمانده گردان حر پشت بیسیم داد میزد که بچههایش دارند از […]
علی بالا! مبارکت باشد رخت شهادت!

رفتم بالای سرش، قول داده بودم بیتابی نکنم. صورتش را باز کردند. کلاه پشمی سبز رنگی که پدر برایش گرفته بود، سرش بود. یک آن بوی خوشی پُر شد توی اتاق بیروح سردخانه. صورتم را گذاشتم روی صورتش. فاطمه آمد جلو(همسر شهید) و دست گذاشت روی قلب علی. دستش پر ازخون شد. گفتم «علی بالا! […]
خواب نداشت!

عملیات والفجر 1، 20 فروردین 62 شروع شد؛ سه ماه بعد از والفجر مقدماتی. عملیات لو رفته بود و عراقیها خبر از تحرکات ما داشتند و با آمادگی تمام و همهی توان جلوی محورهایی که میخواستیم عمل کنیم را سد کردند. تا شب خیلی شهید دادیم. عراقیها کاملاً جلو کشیده بودند و توی بیسیم میشنیدیم […]
متخصص مکانیابی

بهمن 1361، عملیات والفجر مقدماتی شروع شد. والفجر مقدماتی اولین عملیاتی بود که در لشکر عاشورا بودیم. علمیات نتوانست به اهدافی برسد که برایش تعیین شده بود. بچهها گیر کردند توی رملهای فکه و به پاسگاهی که قرار بود تصرفش کنند، نرسیدند. بلافاصله بعد از والفجر مقدماتی کار مطالعه و شناسایی عملیات بعدی شروع شد. […]
خاطرهای ماندگار (برای مهدی باکری)

سالمترین جنازه بین شهدای والفجر 1، جنازهی علی بود؛ تبسم خیلی قشنگی روی لبش نقش بسته بود. نمیدانم خبر شهادت علی را چه کسی به آقا مهدی داد، ولی از توی بیسیم شنیدم که یکهو لحنش عوض شد. مهدی آدم محکمی بود. عادت داشت خبر شهادت هر کسی را میشنید، بگوید «خدا رحمتش کند.» خبر […]
غذای گرم وقت عملیات!

یک روز سرِ ظهر، وسطهای عملیات محرم، شهید باکری آمد بنهی ما. وقت نهار بود و چیزی غیر نان و پنیر نداشتیم. میدانستم نهار نخورده است. همانها را گذاشتم جلوش. پرسید «به بچهها هم از همین دادهاید؟» گفتم «بله». خیلی ناراحت شد. گفت «باید برای نیروها غذای گرم آماده میکردید… این بچهها جانشان را گرفتهاند […]
خندهی معنیدار

میخواستم هر طور شده، خودم را به عملیات برسانم. ازطرفی نمیشد مثل دفعهی قبل کار را سپرد دست کس دیگری و در رفت. کار توزیع در مقیاس لشکر حساس بود. بدبختی، کسی هم نبود که بتوانم رویش حساب کنم. اگر هم دیر میجنبیدم، عملیات از دست میرفت. فکر کردم حرفهایی که جلوی رویش نمیتوانم بزنم […]
امضای یادگاری

کار ستادی بهم نمیساخت. یگان رزمی را بیشتر دوست داشتم. محل انبار و اسلحهخانه، طبقهی زیرزمین مقرّ سپاه بود و من بنا به مسئولیتی که داشتم، زیاد نمیتوانستم از مقر بیرون بروم. چند بار رفته بودم پیشش و مستقیم و غیرمستقیم حرف پیش کشیده بودم که کار توی ستاد با روحیهی من نمیسازد. هر بار […]
نارنگی

ورودی شهر همدان نگه داشت و دو کیلو نارنگی خرید. جاده لغزنده بود و علی خسته از ده دوازده ساعت رانندگی، راضی نمیشد جایمان را عوض کنیم. میگفت هنوز جوهر گواهینامهات خشک نشده و ماشین را نمیداد دستم. خرمآباد را که رد کردیم، برف و بوران هم تمام شد و تازه یادش افتاد که نارنگی […]
جانش به خوابش بند بود!

وقتی شهید شرفخانلو لجستیک تیپ حضرت ابوالفضل را تحویل گرفت، من را گذاشت مسئول تأمین سوخت. کارم این بود که هر روز میرفتم قرارگاه نجف اشرف و حوالهی سوخت میگرفتم و میآمدم از اندیمشک بنزین و گازوئیل بار میزدم برای تیپ. یک روز کارمان تا شب طول کشید؛ با سلیمان شفقت بودم، از بچههای خوی […]
کفران نعمت

یک روز آقا مهدی باکری در صبحگاه لشکر گفت «مردم هم نیرو به جبهه میفرستند، هم پول و لباس. ما باید دقت کنیم که اینها اسراف نشود.» آیهای از قرآن را خواند و گفت «من میبینم که در مصرف لباس و پوتین و کمپوت و نان اسراف میشود. آب کمپوت را میخورید دانههای گیلاس را […]