باید صبوری کنی!

آن شب، بیست – سی تا مهمان دعوت کرد. آمد بالای سرم ایستاد و هی سر قابلمه را برداشت و هی ناخنک زد و هی سفارش کرد. حوصله‌ام را سر برد. گفت:  «به مهمان‌های من باید خوش بگذرد. باید تا می‌توانم، احترامشان کنم. اگر کسی مکدّر شود، نه تو را می‌بخشم و نه خود را.» […]

بابایت کار دارد!

علی نشست سوره‌ی «مریم» را خواند. حالم دگرگون شد. مادرم به تقلّا افتاد. نظر علی برگشت و مرا با ماشین سپاه به بیمارستان رساند. وقتی دخترم به دنیا آمد، گریه‌ام گرفت. گفتم: «پدرت می‌گوید باید بیایی و سر مزارم اشک بریزی.» در گوش بچّه‌ام، اذان و اقامه گفتم. صدایش کردم زینب جان. مادرم آمد و […]

شرمنده تو هستم

هفته بعد دیر کرد. دو روز دیر آمد. شب و روزم یکی شد، تا آمد نتوانستم خودم را کنترل کنم. زدم زیر گریه. خواست پایم را ببوسد. گفت «شرمنده‌ی تو هستم.» دلم آرام گرفت و گفتم: «دست خودم نبود. خوب می‌شوم. تو ناراحت من نباش.» از جبهه و بچّه‌ها تعریف کرد. از شوخی‌های سمندی و […]

گفت: قد راست کن!

یک هفته‌‌ی بعد، علی سوار بر ماشین سپاه آمد. احوال‌پرسی کرد و متعجّب نگاهم کرد و گفت: «چقدر نحیف شده‌ای!» بعد خندید و گفت: «آن روز که بلافاصله “بله” را گفتی، به فکر امروز نبودی.» گفتم: «می‌بینی که سرپا هستم. عهد کرده‌ام، دوش به دوشت بایستم.» چهره‌اش باز شد و گفت: «مرحبا به تو شیر […]

موشک برسانید

قرار شد گردان 414 حسین بن علی (علیه السلام) بیاید عمل کند. عراقی‌ها با نیروی بیشتری آمدند. دژ روبه‌رو دویست متر طول داشت و پنج متر عرض. درگیر شدیم. یک موشک که به دژ می‌خورد، یبست نفر عراقی می‌پریدند هوا و لت و پار می‌شدند. یک تیر کلاشینکف سه – چهار نفر را می‌درید. حیرت […]

تو مگر چقدر گناه داری؟

هر چه به عملیات نزدیک‌تر می‌شدیم، فرماندهان بیشتر نماز شب می‌خواندند. یک پتو برمی‌داشتند و یک فانوس، می‌رفتند توی سنگر و چاله، و راز و نیاز می‌کردند و زار می‌زدند. من و طهماسب رفتیم بینا را توی قبر گیر انداختیم. دیدم سرش را می‌زند به دیوارهای قبر و ناله کنان می‌گوید: «یا فاطمه، یا حسین […]