نمی‌توانم از فرمان مافوق سرپیچی کنم

شب قبل از تشکیل سپاه همراه علی به باشگاه افسران رفته بودیم و گشت می‌دادیم. اسلحه دست علی بود. گفتم: «اسلحه را به من بده!» قاطعانه گفت: «نمی‌دهم!» از رفتارش تعجّب کردم و گفتم: «من برادر تو هستم، غریبه که نیستم.» اسلحه را محکم‌تر در دستش فشرد: -‌ »برای من هیچ فرقی نمی‌کند، این اسلحه […]