بچّه‌ها را حمام می‌برد و لباسشان را می‌شست

نایب پیاده شد، جعبه شیر را برداشت و به داخل حیاط برد. محمّد حسین که ازخواب بیدار شد، با او بازی می‌کرد. سمیّه به لباس او چنگ می‌زد. او را روی دست‌ها بلند کرده بود و می‌خندید. دور اتاق قهقهه می‌زدند. حالا که بابا آمده بود، انگار که دیگر محمّد حسین هم شیر نمی‌خواست. نایب […]