بچّه‌ها را حمام می‌برد و لباسشان را می‌شست

نایب پیاده شد، جعبه شیر را برداشت و به داخل حیاط برد. محمّد حسین که ازخواب بیدار شد، با او بازی می‌کرد. سمیّه به لباس او چنگ می‌زد. او را روی دست‌ها بلند کرده بود و می‌خندید. دور اتاق قهقهه می‌زدند. حالا که بابا آمده بود، انگار که دیگر محمّد حسین هم شیر نمی‌خواست. نایب […]

دلتنگ دخترش بود

از لای کتاب، عکس دختر کوچولویی را که دستی او را رو به دوربین نگه داشته بود، درآورد. عکس، خیس خورده بود. آن را بوسید: -‌ سمیه خانم را هم خیس کرده‌اند! دانستم که دلتنگ اوست. پرسیدم: -‌ دخترت است؟ خندید: -‌ چهار سال اوّل زندگی بچّه‌دار نمی‌شدیم. نذر کردم که اگر بچّه‌دار شدم، تا […]