سرباز که نباید از سرها بترسد!

پایگاه هوایی اصفهان در نزدیک کویر واقع شده و به همین خاطر دارای زمستان‌های سردی است. چند وقت بود که سربازان به قسمت حفاظت پایگاه شکایت می‌کردند که منطقه‌ی رمَپ پروازی در معرض وزش بادهای سرد کویری است و ما طاقت نداریم دو ساعت بدون هیچ‌گونه حفاظی در آن‌جا پاسداری بدهیم. آن‌ها درخواست ساخت اتاقک […]

فرار از گناه

روزی به پایگاه دزفول زنگ زد و گفت: «اگر امکان دارد به تهران بیایید. با شما کار دارم.» گفتم: خیر است إن‌شاء‌الله. آیا مشکل خاصی پیش آمده که نمی‌توانی از طریق تلفن بگویی؟» -‌«مشکل خاصی نیست، ولی حتماً بیایید.» من هم دو سه روزی مرخصی گرفتم و به تهران رفتم. وقتی نزد او رفتم، گفت: […]

تو را نشناختم!

برای مرخصی به زادگاهم رفته بودم. پس از مراجعت به پایگاه، خانواده‌ام را در مقابل منزل پیاده کردم و برای انجام کاری قصد رفتن به خارج پایگاه را داشتم. ماشین روشن نشد. به تنهایی مسافت زیادی را هل دادم. نزدیک غروب آفتاب بود و کسی نبود که به کمک من بیاید، لذا تا مقابل مسجد […]

پوتین‌های بی‌واکس

ساعت دو نیمه شب بود که به منظور بازدید از وضعیت انضباطی سربازان به یکی از آسایشگاه‌ها رفتم. یک جفت پوتین واکس نزده و خاکی در جلوی تختی قرار داشت. جلو رفتم و در حالی که پتو را محکم از روی سربازی که روی تخت خوابیده بود کنار می‌زدم، با صدای بلند و خیلی محکم […]

نه همین لباس زیباست، نشان آدمیّت

شهید بابایی بیشتر وقت‌ها سرش را با نمره‌ی چهار ماشین می‌کرد. این موضوع علاوه بر وضعیت ظاهری و نوع لباسی که به تن می‌کرد، باعث می‌شد که ما در راه بندهای مناطق عملیاتی با مشکل مواجه شویم، زیرا معمولاً نام یک سرهنگ، شکل و شمایل خاصی را در ذهن عامه مردم القا می‌کند، که چنین […]

با این پوتین‌ها احساس راحتی می‌کنم!

در طول جنگ تحمیلی، مدتی مسؤولین پشتیبانی و تدارکات (مارون یک) دزفول را به عهده داشتم. چند باری تیمسار بابایی را در لباس بسیجی در جاهای مختلف دیده بودم و می‌شناختم. صبح یکی از روزها که برای ادای فریضه‌ی نماز بیدار شدم، متوجه شخصی شدم که در جلوی درِ آسایشگاه، در حالی که گوشه‌ای از […]

اعتراض

من قبلاً به عنوان کمک داروساز در بیمارستان بوعلی قزوین کار می‌کردم و شب‌ها نیز در داروخانه‌هایی که کشیک شبانه داشتند، مشغول به کار بودم. عباس در زمان تحصیل در شب‌هایی که کشیک بودم، همراه من به داروخانه می‌آمد. هم درس می‌خواند و هم در بخش تزریقات به بیمارانی که بُنیه‌ی مالی درستی نداشتند، آمپول […]

فرسنگ‌ها فاصله

شهید بابایی در سال‌های اول پیروزی انقلاب، به هنگام گشت هوایی بر فراز شهر اصفهان و نواحی اطراف، دهات و کوره دهات دور افتاده‌ی منطقه را شناسایی می‌کرد و در زمان فراغت از پرواز یا در ایام تعطیلی به همراه جهاد سازندگی راهی آن نقاط می‌شد و به کم روستاییان می‌پرداخت. افراد روستایی وی را […]

پوتین‌ها را به گردن انداخت!

به خاطر دارم در یکی از روزهای ماه محرم، همراه عباس و چند تن از خلبانان مأموریت حساس و مشکلی را انجام داده و به پایگاه برگشته بودیم. به اتّفاق عباس، ساختمان عملیات را ترک کردیم. در جلوی ساختمان ماشین آماده بود تا ما را به مقصد برساند. عباس به راننده گفت: -‌ »پیاده می‌رویم، […]

شما همه یک طرف، من هم یک طرف!

چند روزی بود که به همراه عبّاس از پایگاه «لک‌لند» واقع در شهر «سن‌آنتونیوتکزاس» فارغ‌التحصیل شده و برای پرواز با هواپیمای آموزشی «T-41» به پایگاه «ریس» در شمال تگزاس آمده بودیم. سحرگاهان که هنوز آسمان روشن نشده بود، برای ورزش کردن به محوطه‌ی زمین چمن پایگاه رفتیم. در ورزش‌های روزانه، می‌بایست ابتدا جَلیتقه‌هایی را با […]

ارشد

اوایل سال 1349 در کلاس آموزش زبان انگلیسی مرکز آموزش‌های هوایی درس می‌خواندم و سمت ارشدی کلاس را داشتم؛ از آغاز تشکیل کلاس چند روزی می‌گذشت که دانشجوی تازه واردی به ما ملحق شد که بعدها فهمیدم نامش عبّاس بابایی است. مقررات کلاس در ارتش حکم می‌کرد، آن کس که درجه‌اش بالاتر است. ارشد کلاس […]