این درد، درد عشق است

شبی که قرار بود برای درمان به انگلستان اعزام شود، برای بدرقه‌اش به فرودگاه مهر آباد رفتم. پیش خودم می‌گفتم با این وضعی که مرتضی دارد، شهید شدنش حتمی است. دوست داشتم قبل از رفتنش او را ببینم. دست و صورت و تمام اعضای بدنش پر از تاول بود. اصلاً نمی‌توانست بنشیند. موقع رفتن او […]

هیچ وقت از رهبری جدا نشو

در طول چهار سال زندگی مشترکمان، خیلی کم او را می‌دیدم. بیشتر وقت‌ها یا جبهه بود یا تو پایگاه بسیج. بعضی وقت‌ها که فرصتی پیش می‌آمد، با هم می‌نشستیم و درباره‌ی جبهه و مسائل انقلاب حرف می‌زدیم. یادم می‌آید می‌گفت: «جبهه دانشگاه انسان‌سازی است، ما باید قدر این موقعیّت را بدانیم و از این فرصت […]