روزهای آخر

شهید سیّد حسن موسوی مرد با تقوا و رفیق خداوند بود! شب‌ها مرا برای نماز شب بیدار می‌کرد. چند شب همراه او رفتم، هوا خیلی سرد بود. او جوراب بچّه‌ها را شسته بود و دست‌هایش را به هم می‌مالید که یخ نزند. یک جفتش را به من داد. بعد از نماز می‌نشستم و یک ساعت […]