قلب حرم خدا

گاهی وقت‌ها می‌شنیدیم زین الدّین آمده. وقتی می‌رفتیم سنگر فرماندهی سراغش، می‌دیدیم نیست. می‌فهمیدیم دوباره رفته سراغ بچّه‌ها. می‌رفت توی چادرهایشان می‌نشست، گپ می‌زد، غذا می‌خورد، با بچّه‌ها عکس می‌انداخت. گاهی می‌آمدند پیشش که «آقا مهدی یه چیزی برام بنویس.» خودکار را برمی‌داشت، یک حدیث برایش می‌نوشت. کم‌کم بچّه‌ها هم از مهدی یاد گرفته بودند […]

عملیات نزدیک است

اگر توی صورت مهدی، توی حالت‌ها و کارهایش دقیق می‌شدی، می‌فهمیدی عملیات نزدیک است یا نه. د‌م‌دم‌های عملیات، حالش عوض می‌شد. از یک طرف تنهایی‌ها و گوشه‌گیریش بیش‌تر می‌شد، از طرف دیگر، وقتی که توی جمع بچّه‌ها بود، هر موضوعی را بهانه می‌کرد تا شادشان کند و بهشان روحیه بدهد. نزدیک عملیات خیبر هم یادم […]

عزادار مهدی

یکی از بچّه‌ها بود که روزنامه‌ها را قبل از آوردن توی اردوگاه چک می‌کرد. عکس و مطالب مبتذلش را درمی‌آورد. رفتم سراغش. گفتم: «روزنامه کجاست؟» گفت: «هنوز چِکش نکرده‌ام.» تحمّل نداشتم صبر کنم. داد زدم سرش: «آقا رضا روزنامه رو بده.» و ازش گرفتم. نوشته بود مهدی و برادرش شهید شده‌اند و راجع به تشییع […]

به امید خدا

  خبر داده بودند محسن رضایی توی جاده‌ی ارتباطی تصادف کرده و مجروح شده و برگردانده‌اندش عقب. این اتّفاق کلّی روحیه‌ی بچّه‌ها رو ضعیف می‌کرد. به مهدی گفتم: «حالا با این وضع ما به چه امیدی بریم؟» یک جای دیگری که آرامش واقعی را توی وجود مهدی دیدم، همین‌جا بود. گفت: «به امید خدا، با […]

چشم گریان مهدی

چیزی که شاید از خیلی از آدم‌های جنگ جدایش کند، از دست ندادن خلوت‌هایش توی بحبوحه‌ی کار است. توی خیبر، یادم هست، شب‌هایی که یک کم فرصت پیدا می‌کرد، قرآنش باز بود. داشت سوره‌ی واقعه را حفظ می‌کرد و چقدر خوشحال بود. یادم نمی‌آید جایی با مهدی بوده باشم و موقع نماز، خودش با صدای […]

شبیه معجزه

خب، حرف‌هایی که درباره‌ی مهدی می‌زنند، زیاد است و من وقتی می‌شنوم، به عنوان مادرش، به عنوان کسی که سهمی در بزرگ کردنش داشته‌ام، احساس غرور می‌کنم. مثلاً وقتی می‌شنوم که فرمانده‌ی سنگرنشینی نبوده و پا به پای رزمنده‌ها توی خطّ مقدّم بوده یا این‌که برای شناسایی‌ها خودش می‌رفته توی خاک عراق، این‌ها همه‌اش مایه‌ی […]

نمازهایش

از بچّگی یادش داده بودم، نمازهایش را اوّل وقت بخواند، ولی خودم هم باورم نمی‌شد این‌طور با روحش آمیخته شود. فرمانده‌ی لشکر که شده بود، همین عادتش به بقیه‌ی رزمنده‌ها منتقل شد. به فرمانده‌شان که نگاه می‌کردند و می‌دیدند نزدیک اذان، هر کاری داشته باشد رها می‌کند و وضو می‌گیرد، آن‌ها هم الگو می‌گرفتند. بعد […]

انگار تنها نبودم

از همان وقتی که مهدی را باردار شدم، حسی در وجودم به من می‌گفت باید مراقب باشم؛ چیزی بیش‌تر از یک بارداری ساده. تمام فکر و ذکرم شده بود این بچّه‌ای که توی دلم بود. هر غذایی نمی‌خوردم. هر جایی مهمانی نمی‌رفتم. قرآن خواندنم بیش‌تر شده بود و مرتّب‌تر. وقتی قرآن می‌خواندم، انگار تنها نبودم […]