مرام مهربانی

مهدی فرماندهی لشکر، ظهر توی کانکس ما بود. هر وقت کار جدیدی میکردیم، فاکسی میآوردیم، مرکز تلفن را عوض میکردیم، دوست داشتیم بیاید و ببیند. فقط هم که ما نبودیم. همهی واحدها دوست داشتند مهدی کارهایشان را ببیند و تشویقشان کند. مهدی هم که با آن همه مسئولیت و کار که سرش ریخته بود، وقت […]
فرماندهی بینظیر

یک روز ماشین لندروری آمد و کنار گروهان ما ایستاد. اتفاقاً چندتا از بچّههای ارتشی هم آمده بودند پیش ما. درِ ماشین باز شد و مهدی زین الدّین آمد پایین. بچّهها رفتند طرفش و دورهاش کردند. چند نفری باهاش دست و روبوسی کردند و با هم رفتند توی یکی از سنگرها. یکی از درجهدارهای قدیمی […]
یاد فرمانده

صبح یکی از روزهای سال شصت و سه، توی حسینیهی لشکر مراسم بود. نمیدانم شاید زیارت عاشورا. من هم طبق معمول، پوتینهایم را پوشیدم. بندشان را شل کردم و رفتم حسینیه. موقع برگشتن، هرچه دنبال پوتینهایم گشتم، پیدایشان نکردم. با خودم گفتم شاید یکی از بچّهها اشتباهی پوشیده. وقت نماز ظهر و عصر، یک جفت […]
فرماندهی امام عصر (عج)

لشکر مهاباد رفته بود جلو. من و یکی از بچّههای قزوین هم که رستهاش زرهی بود، داشتیم وسایل یکی از تانکها را چک میکردیم. تا ظهر طول کشید. حسابی خسته شده بودیم. به نماز جماعت هم نرسیدیم. بعد اعلام کردند که همه توی حسینیه جمع بشوند. معمولاً اینجور وقتها، آقا مهدی میآمد سخنرانی. آن رفیق […]
لباسی به رنگ خون

سپاه، عشقش بود. تعصّبش بود. میگفت: «سپاهی یا باید عاشق باشه یا دیوونه. کسی که دنبال مادیات آمده باشد توی این لباس، غلطترین راه رو انتخاب کرده. دیوانگی کرده. اینجا اگه اومدین باید عاشق باشین. عاشق خدمت به اسلام، به مردم و الّا دیوانگی کردین.» یک روز هم توی حرفهاش گفت: «به لباسهایی که تنتونه […]
حرفهایش از دل برمیآمد و…

تأثیر حرفهای آقا مهدی روی بچّههای جبهه، چیز عادیای نبود که مثلاً بگویی «آدم شیرین زبونیه، یا فن بیان بلده.» نه اتّفاقاً. آقا مهدی اصلاً اهل لفّاظی و اینکه کلمات عجیب و غریب به کار ببرد هم نبود. حرفهایش امّا انگار از ته دلش میآمد. یک جور خالص بود و جذابیتی داشت که به دل […]
همشهری ما

ابهتی داشت زین الدّین. دربارهاش که میشنیدی، تصویر یک آدم چهل پنجاه ساله توی ذهنت میآمد، ولی وقتی از نزدیک میدیدیش، آن جوان لاغر بیست و دو ساله را، تازه میفهمیدی یک فرمانده چقدر میتواند خاکی و بیادّعا باشد. قبل و بعد از اینکه فرمانده شود، اخلاقش فرقی نکرد. از دور که میدیدیش، اگر میخواستی […]
هنوز نمیشناسمش!

من مدّت کمی با مهدی نبودم. شاید بیشتر از خیلیهای دیگر، امّا شناختن این آدمِ پر از تضاد، کار سختی بود. والله هنوز هم که فکر میکنم، میبینم خیلی نمیشناسمش. نزدیک والفجر چهار بود. گمانم آبان شصت و دو. دیگر با هم صمیمی شده بودیم. حرف نگفتهای برای هم نداشتیم. پشت داده بودیم به سنگر […]
خیبرشکن

شب خیبر بود. شب رفتن قایقها. شب شروع عملیاتی که حتّی فرماندهها هم نمیدانستند آخرش چه میشود. با همهی شناساییهایی که انجام شده بود، باز هم مجنون در ذهنهایمان مبهم بود و اضطرابآور. چند ساعت قبل از رفتن بچّهها، مهدی گفت: «یکی از گردانها رو نگه دار. با بقیه شروع میکنیم. با این یکی کار […]
برای ادای تکلیف باید از همه چیزمان بگذریم!

پاها و کمرم ترکش خورده بود. بردندم عقب توی پست امداد. مهدی آنجا بود. این طرف و آن طرف میدوید. حتّی سر برانکاردها را میگرفت تا مجروحی روی زمین نماند. یک گردان تانک از طلائیه نفوذ کرده بود به سمت جزیرهی جنوبی. پشت سر هم مجروح میآوردند. یک لحظه احساس کردم کسی بالای سرم ایستاده […]
آرزوی مهدی زین الدّین

توفیقی بود کنار مهدی بودن. هر لحظهاش، ولی لحظههای تنهایی -لحظههایی که مجبور نبود به خاطر مسئولیتش، به خاطر روحیه دادن به بچّهها، اگر دردی هم داشت، چیزی نگوید و بخندد- عالم دیگری داشت. آن موقعها، دیگر خود مهدی بود؛ مهدی زین الدّین، با همهی آرزوها، خواستهها، امیدها و دردها. یک بار که حرف از […]
عملیات محرّم

عملیات محرّم بود. توی نفربر بیسیم نشسته بودیم؛ من و آقا مهدی و صادقی خدا بیامرز. از دو شب قبل، کنار مهدی بودم. میدانستم یک ساعت هم نخوابیده. همهاش این طرف و آن طرف، بالأخره عملیات بود. آن شب یک لحظه سر بلند کردم، دیدم همینطور نشسته، خوابش برده است. چیزی نگفتم. حق داشت، بندهی […]
برخورد با اسرا

کسانی که برخورد مهدی را با بسیجیها، از نزدیک میدیدند، میگفتند: «چه باصفاست، چون خونگرم و صمیمیه با نیروهاش.» امّا اخلاق مهدی، دوست و دشمن نمیشناخت. دشمن هم اگر توی موضع ضعف بود، اگر اسیر و درمانده جلوش بود، باز هم همان رفتارها را میدیدی. بین پاسگاه زبیدات و نهر انور، توی نفربر فرماندهی نشسته […]
عمل به تکلیف

هیچ جا مثل خیبر، مهدی را آنقدر زیر فشار و خسته ندیدم. خبر شهادتها، پشت سر هم میآمد. خبر عقبنشینیها، شکسته شدن خط خودی. با هر خبری که میرسید، انگار صورت مهدی گر میگرفت. با این حال سعی میکرد، ظاهرش نشان ندهد. گاهی میشد که خبر شهادت کسی را در جمع به او بدهند […]