گونی پر کردن

شجاع و بیباک بود. در عین حال تلاش میکرد با شیرینکاریهایش خستگی را از تن بچّهها در کند. انتهای جادهی خندق قسمتی بود که ما به آن محراب میگفتیم. با عراقیها حدود سی و چند متر فاصله داشت. نیروهای ما، شب گونیها را پر از خاک میکردند و سنگر میساختند. روز، عراقیها آنقدر گلوله به […]
آخرین نفس…

به منطقهی ماووت عراق میروند. فرمانده قول داده بود که آقا رضا را به خط نبرد. دیگران میرفتند و برمیگشتند. شوخیهای آقا رضا خستگی را از تنشان در میکرد. چند روزی به همین ترتیب میگذرد. یک شب که چند تا از بچّهها خسته از خط برمیگردند و استراحت میکنند، نیمه شب، دشمن با گلولههای شیمیایی […]