حفظ جزایر

تمام فرمانده گردانها به آقا مهدی گفتند «همانطوری که قبل از عملیات قول دادیم که مثل حسین علیه السلام بجنگیم و مثل حسین علیه السلام شهید بشویم؛ باز هم سر حرف خودمان هستیم. مطمئن باشید جزایر را حفظ میکنیم. این جزیره آبروی ایرانست، آبروی اسلامست، آبروی ماست.» پاتکها شدیدتر شده بودند. آقا مهدی به من […]
آخرین عملیات من!

وقتی رسیدم بالای سر حمید اصلاً فکر نمیکردم بتوانم یک روز آنطور ببینمش. همیشه فکر میکردم من زودتر از او میروم. اصلاً در مخیلهام نبود که او شهید میشود. با اینکه میدانستم جنگ شهادت دارد، اسارت دارد، جراحت دارد. اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد وصیت نوشتن حمید بود، توی تنگهی «سعده»، عقبهی نیروها […]
حرفهایی که پشت سرش زدند!

خودش در یک دنیای دیگر بود و حرفهایی که پشت سر او و مهدی زده میشد یک دنیای دیگر. یادمست یک عده از ارومیه و تبریز آمده بودند میخواستند زیر پای آن دو برادر را خالی کنند. کسانی که در طول آن هشت سال جنگ، شاید ده روز هم توی معرکهی جنگ نبودند. کسانی که […]
مثل حمید، بینشانِ بینشان!

سرمای جزیره بدجوری استخوانهای مهدی را به درد آورده بود. کمرش و پاهاش خیلی درد میکردند. اینها را وقتی فهمیدم که رفت یک چاله کند، چوب ریخت داخلش، آتشش زد، رفت نشست کنارش. لبخند هم زد. گفت«آخِی ششش!» گفتم «چرا نمیروی یک کم استراحت کنی؟» گفت «پس این چیه؟» گفتم «این جا نه.» نگاهم کرد. […]
نعش برادر

رفتم رسیدم به جایی که سنگر مهدی هم آنجا بود و حالا باید سعی میکردم نفهمد من از حمید چه خبری دارم. فریاد زدم «امدادگر! سریع برس اینجا!» مصطفی مولوی تا دید زخمی شدهام از حفرهیی در آن نزدیکی درآمد و آمد اصرار کرد بروم جلوتر. به مهدی هم گفت باید با من برود. رفتم […]
دیدم حمید افتاد…!

حمید آمد روی خاکریز پلهوی من نشست. حرف میزدیم. گاهی هم نگاهی به پشت سر میکردیم و عراقیها را میدیدیم و آتش را. یا بچههای خودمان را، شهید و زخمی، که مهماتشان ته کشیده بود و داشتند با چنگ و دندان خطشان را نگه میداشتند. تیرها فقط وقتی شلیک میشد که مطمئن میشدند به هدف […]
میخواهم پادو باشم نه فرمانده!

حمید مرا از دور دید. راه بیخطر را نشانم داد. رفتم داخل خاکریز گفتم «نه خبر؟» گفت عراقیها آن طرف جادهاند و ما این طرف؛ و هر جور هست باید پس بزنیمشان. همینطور که حرف میزد یک ظرف یکبار مصرف غذا را باز کرد، تعارف زد گفت «بسم الله!» گفتم «نوش جان.» گفتم طرحش را […]
کولهپشتی

قدش نسبت به او کوتاه بود؛ دستهایش را حلقه کرد دور گردنش و روی پنجهی پا بلند شد؛ میخواست دعا را درست توی گوشش خوانده باشد. «إِنَّ الَّذي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرادُّكَ إِلى مَعادٍ قُلْ رَبِّي أَعْلَمُ مَنْ جاءَ بِالْهُدى وَ مَنْ هُوَ في ضَلالٍ مُبينٍ» حمید گفت «تمام شد؟» و پشتش را که موقع […]
عکس دو نفره

چادرهای بچّههای تفحص معلوم بود. به او گفته بودند که حاج رحیم صارمی –که از دوستان حمید بود- برای تفحص همین طرفها است. ماشین ایستاده و نایستاده، پیاده شد. دل توی دلش نبود. حس میکرد حمید همین نزدیکیها است. گونههایش گر گرفته بود، قلبش تند میزد و باد که به چادر خیسش میوزید پاهایش تیر […]
شما مهدی را نمیشناسید!

آقا مهدی، با اینکه فقط یک سال از حمید بزرگتر بود، یک نوع حالت پدری نسبت به او داشت. رفتار حمید هم در مقابل او همین را تداعی میکرد. همرزمهایشان میگفتند «حمید جلوی آقا مهدی فقط یکجور مینشست؛ دوزانو. وقتی هم آقا مهدی میرفت باز از اوّل تا آخر حف او مهدی بود. میگفتیم حمید […]
معلّم خوب

وقتی به حمید جواب مثبت دادم، یقین داشتم که یقین دارد به اسلام. احساس میکردم یک راهی است، میخواهم بروم؛ احتیاج به یک همراه؛ یک همراه خوب. همراهیای که دو نفر یکدیگر را کامل کنند. دوستانم گاهی شوخی میکردند؛ میگفتند: «فاطمه! به کی شوهر میکنی؟» میگفتم: «به کسی که برایم معلّم خوبی باشد. کسی که […]
زیباترین پاسدار روی زمین

«آن موقعها، شماها یادتان نمیآید، مُد بود هر کس مذهبی است لباسش نامرتب و چروک باشد؛ موهایش یکی به شرق یکی به غرب… یعنی که به ظواهر دنیا بیاعتنا هستند، امّا حمید نه. خیلی خوشلباس بود؛ خیلی تمیز. پوتینهایش واکسزده؛ موها مرتب و شانه کرده؛ قدبلند. به چشمم خوشگلترین پاسدار روی زمین بود. خودم موها […]